Ep 8 _ 11 🌖

193 28 2
                                    


کل پارتای الان همچنان فلش بکن:

تهیونگ گم شده بود
در اصل گم شدن کلمه‌ ای نیست که حقیقت رو بخواد توصیف کنه. تهیونگ ناپدید، محو و به اصطلاح توی زمین آب شده بود!
و جیمین دنبالش نگشت...
یک روز... دو روز... سه روز و جونگ‌کوک همچنان بیهوش بود
اما حداقل دیگه تب نداشت. جیمین حتی جرات نکرد دکتر خبر کنه! چی میگفت؟ چطور جای زخم های عجیب رو گردن پسر رو توضیح میداد؟ میگفت یه خون‌آشام گازش گرفته؟
تو بهترین حالت جونگ‌کوک به بیمارستان و جیمین به مرکز درمانی منتقل میشد!
تو یک کلمه میشه گفت از وقتی به هوش اومد، حسای بدنش برگشت و با جونگ‌کوک بیهوشو تهیونگی که ناپدید شده بود رو به رو شد زندگی به یه درجه‌ی خاصی از خاکستری تغیر رنگ پیدا کرد!
تنها کاری که از دست پسر برمیومد مراقبت از جونگ‌کوک بیهوش شده بود
زخم های بدن پسر رو شست، براش پماد مالید، پاشویش کرد، حمومش کرد اما کل اون یک هفته جونگ‌کوک درست مثل زیبای خفته ای که به خواب مرگ فرو رفته حتی یک سانت هم از جاش تکون نخورد.

-امروز حالت چطوره پسر؟
جیمین تو روز هفتم گفت و به سمت تختی که حالا تبدیل به معشوقه‌ی دوم جونگ‌کوک شده بود قدم برداشت
دستهاش رو با آب شست و بعد جونگ‌کوک رو بلند کرد و به خودش تکیه دادو دستشو نوازش وار روی سر پسر کشید و همونطور که مشغول شونه کردن موهای پسر بود گفت:
-موهات بلند شدن، باید کوتاهشون کنی
سر جونگ‌کوک رو روی تخت قرار داد و سرمی که تموم شده بود رو به آرومی از دستش کشید:
-باید به جای اینکه بهت سرم وصل بشه بلند بشی و غذا بخوری
نگاهی به لبهای رنگ پریدش انداخت، پوستش سرد شده بود. هر روز سردتر میشد...
میخواست با آب گرم صورت جونگ‌کوک رو بشوره اما ناگهان احساس کرد چیزی درست نیست
حس میکرد یه هیولای پلید داره درونش رشد میکنه
هیولایی از جنس سیاهی، خشم، ناراحتی، عصبانیت و غم فراوان
هیولا هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد، گلوش رو چنگ میزد. انگار میخواست با دندونای تیزش خفش کنه
و ناگهان جیمین حس کرد دیگه چیزی خاکستری نیست، همه جا قرمزه. درست مثل چشمهای تهیونگ... تهیونگ
جیمین فریاد بلندی زد و تو یه حرکت کل آب رو کف اتاق خالی کرد:
-لعنت بهت! یه هفته کوفتی گذشته چرا بیدار نمیشی؟؟؟ عوضی لعنتی!!!!
اشکهای گرمش گونه های سردش رو پوشوندن و خیلی سریع به هق هق افتاده بود... چشمهای قرمزش یک هفته کامل التماسش رو کرده بودند و حالا دیگه برای بیرون فرستادن اشک‌هاش دیگه حتی ازش اجازه هم نگرفتن! طوری که خیلی سریع به هق هق افتاد:
-تهیونگ نیست. تو خوابی. چرا بدنت سرده؟ چرا بیدار نمیشی؟ چرا این کابوس تموم نمیشه؟ دیگه نمیتونم! دیگه تنهایی نمیتونم...
و حالا زانوهاش دیگه توان نگه داشتن وزنش رو نداشتن
جیمین گریه کرد و گریه کرد... انقدری که اگه اونجا یه کارتون بود میتونست با اشک‌هاش رودخونه بسازه و خودش رو داخلش خفه کنه
با عجز و چهار زانو به سمت جونگ‌کوک رفت و صورت سردش رو قاب گرفت:
-اگه بیدار نشی خودم رو میکشم... قسم میخورم!
اما فایده گریه و التماس یه جسد رو کردن چی بود؟
جونگ‌کـوک حتی ذره ای از جاش تکون نخورد، چشم هاش رو هم باز نکرد... نه چیزی میدید نه چیزی می‌فهمید... درحالی که قلبش داشت یخ میزدو گریه و زاری پسر بیچاره هیچ تاثیری رو ذوب شدن قلب یخ زدش نداشت...

Guillotine Where stories live. Discover now