پارت دوازدهم:«خورشید»
تقریبا دوساعتی می شد که بدون هیچ مقصدی توی خیابونا قدم میزد.
هر گوشه از شهر رو که نگاه میکرد خاطره دیگه از زمانی که با جونگ کوک براش بود زنده می شد.... چه زمانی که دوتا دوست صمیمی بودن و چه زمانی فراتر از اون.
اون هیچ وقت بهش دروغ نگفت نه درباره دلیل رفتنش و درباره احساسات خالصانه ای که به اون پسر داشت. شاید فقط زمان مناسبی بهم نرسیدن یا شایدم از اول برای هم نبودن. با روشن کردن سیگارش دوباره به خاطراتش اجازه داد که ذهنش رو کنترل کنن. ذهنی که خیلی خسته بود!
یادش میومد روزی که استیو پیداش کرد و بهش گفت که میتونه براش کار کنه تا پول زیادی رو بتونه صاحب شه؛ بدون فکر کردن به اون کار پیشنهادشو قبول کرد درست بعد شبی که جونگ کوک رو به حال خودش رها کرد. شاید با گرفتن اون پول می تونست خودشو به مادر و پدرش ثابت کنه و بهشون بگه که میتونه روی پای خودش بایسته اون موقع امکان این که قبول کنن با جونگ کوک رابطه داشته باشه خیلی خیلی بیشتر بود.
توی این دوسال تمام تلاششو برای انجام دادن کار های استیو می کرد و از کارش تقریبا راضی بود تا اینکه چند وقت پیش به خاطر نامه استیو مجبور شد از بوردو دوباره به پاریس برگرده.
متن نامه:
«اریک، امیدوارم که حالت خوب باشه... توی این چند وقتی که سئول هستم باید برام کاری رو انجام بدی!
میدونم که جونگ کوک دوست پسر قبلیت بوده، خودت بهم گفته بودی ولی من چیزی در این باره بهت نگفتم..... من و اون با هم یه حساب تسویه نشده داریم ازت چیز کمی میخوام.... فقط باید سعی کنی به اون نزدیک بشی، همون چیزی که خودت میخواستی باید ببینی بهت شانس دوباره میده یا نه! اگه دوباره برگشت پیشت که به دلایلی بعید میدونم، که بردش مال تو میشه و اگه هم ردت کرد کاریش نداشته باش.....از طرف استیو. »
هیچ چاره ای نداشت متن اون نامه کاملا دستوری بود... همونجور که استیو داخل نامه گفته بود قبول کردن پیشنهادش چیز دور از ذهنی بود.
-کاش هیچ وقت ولت نمیکردم شاهزاده من!
با لحن مغمومی زمزمه کرد.
به یاد داشت که اون پسر شیرین ترین اتفاق زندگیش بود... حتی فکر کردن به این که بعد از رفتن ش چه بلایی سر فرشته ش اورده باعث میشد تا اخر عمر از خودش متنفر باشه.
-تو بی ارزش ترین ادم دنیا هستی.... ازت متنفرم.
با حالت خشمگین خودش رو مخاطب صحبتش قرار داد و سیگارشو روی زمین پرت کرد.
دیر شده بود برای جبران همه چیز دیر شده بود..............
با برداشتن کلاه لبه دار قهوه ای رنگش برای بار هزارم خودش رو داخل آینه برانداز کرد، دوست داشت از نگاه هوسوک فرد جذابی به چشم بیاد... غیر طبیعی بود؟ اینکه داشت حسایی نسبت به اون پیدا میکرد.... انگار جادو شده بود، لبخند های زیبا اون پسر قلب سنگ رو هم آب میکرد چه برسه به قلب یونگی.... اون بدون اینکه هیچ تلاشی بکنه داشت تبدیل به خورشید زندگی اون میشد.
YOU ARE READING
King of Ice
Fanfiction[Complete] همه چیز از اون زمستون شروع شد...اونم یه فصل بود مثل بقیه فصل ها با این تفاوت که تو با اومدنت تیکه ای از وجودمو صاحب شدی... اولش فکر کردم خوبه، فکر کردم قراره زمستونم با وجود تو تبدیل به بهار بشه،نمیدونستم قرار بود تو همون بهار رو هم ازم ب...