⚠️ این پارت از جایی که با 🚫 مشخص شده، حاوی مقادیری اسماته :)
برای بار هزارم در اون روز، به سقف اتاق خاکستریش زل زده بود و به اتفاقاتی که روز گذشته توی پارک بین خودش و هیونجین رخ داده بود فکر میکرد.
هیونجین همه چیز رو براش شرح داده بود. از اتفاقاتی که توی زمانِ بیهوشی فلیکس افتاده بود تا بعدِ بههوش اومدنش و فرارش به لندن. حتی فلیکس ازش پرسید که چرا طبق برنامهاش، بعد از رفتنش به لندن از فلیکس خبری نگرفته و هیونجین بهش گفته بود که اینکارو کرده، اما هربار با تماس رد شده روبرو شده یا یکی پشت تلفن بهش گفته که اقای لی نمیخواد باهاش حرف بزنه...
فلیکس حدس میزد کار چان باشه اما این خواستهی خودش بود و حالا از خودش میپرسید "با کی داشتم لج میکردم؟"احساس میکرد چیزهای زیادی توی قلبش و ذهنش درحال تغییره که نمیتونه هندلشون کنه. اون داشت کم کم به صحبتهای هیونجین ایمان میآورد و درکش میکرد و این براش جدید بود... قلب سیاه و تاریک فلیکس که بجز نفرت و کینه نسبت به اون پسر موبلند، چیز دیگه ای در برنداشت، حالا کم کم داشت گاردش رو در برابر این نفرت میشکست و جاش رو به همون علاقهای میداد که چهار سال پیش دچارش شده بود.
همهی اون محبتها، ابراز علاقهها و زمزمه های عاشقانه پسر بزرگتر داشتن توی ذهنش یادآوری میشدن و فلیکس حس میکرد اونقدر پر از این احساسات شده که داره کم کم فراموش میکنه چه بلاهایی بخاطر هیونجین سرش اومده. شاید هم فراموش نمیکرد، فقط این کینه داشت کمرنگ تر میشد.
روح فلیکس شکسته بود اما هیونجین اونجا بود تا دوباره ترمیمش کنه. اومده بود تا مثل گذشته، فلیکس رو میون آغوش پر مهرش بگیره و ازش مثل یک محافظ عاشق، نگهداری کنه.
پسرک اینهارو فهمیده بود و بهشون ایمان آورده بود، پس دیگه نگرانیای نداشت... نه دقیقا الان، اما میتونست با گذر زمان خودش رو میون همون آغوش بندازه و همه چیز رو از نو شروع کنه. هیونجین داشت روح آزردهی فلیکس رو از تاریکیای که دچارش بود بیرون میآورد و این یعنی... پسرک دیگه نمیخواست برای درمان پاهاش مقاومت کنه!چشمهاش گرم شده بود و میخواست بخوابه اما با یادآوری اینکه تا چند دقیقهی دیگه، هیونجین برای بردنش به حمام به اونجا میاومد، استرس وجودش رو فرا گرفت.
حالا که دوباره حس میکرد اون احساسات و علاقه به مردش داره به قلبش برمیگرده، چطور میتونست بهش اجازه بده بدن برهنهاش رو ببینه و لمسش کنه؟ اصلا چطور میتونست توی چشمهاش نگاه کنه و با دیدن عشقی که توش موج میزنه، قلبش به تپش نیوفته؟نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو قانع کنه که هنوز اتفاق خاصی نیوفتاده و نمیخواد به این زودی ها به هیونجین فرصت دوباره بده. حالا که همه چیز داشت به حالت قبل برمیگشت، فلیکس باید خودش و احساساتش رو کنترل میکرد تا خیلی زود اون عشقی که داشت بر میگشت، پیش هیونجین فاش نشه.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...