"بهش نگفتی؟"
لوهان چشماشو گرد کرد و خودشو از روی دسته ی صندلی بالا کشید و با تعجب ساختگی تقریبا داد زد.
"خدایا... بهش نگفتی! عجب بازنده ای هستی چانیولا!"
چانیول بهش اخم کرد و چشماشو چرخوند.
"به نظرم تو همون آقای پارک صدام کن!"لوهان موهاش رو طلایی کرده بود با یه رگه ی قهوه ای خیلی ملایم که تو نور آفتاب برق می زد.
اونها تقریبا به این ملاقاتهای دوستانه روزهای یکشنبه تو کافه آیو عادت کرده بودن و لوهان مثل همیشه ترجیح می داد بیان این کافه قدیمی خلوت و البته ارزون قیمت که مدیرش یه خانم امگای خیلی کیوت بود که دوستی دیرینه ای باهاش داشت.اگر از چانیول می پرسیدی از این جور جاها خیلی خوشش نمی اومد. به نظر یجورایی بیش از حد دوستانه و صمیمی بود. و خوب درسته که اون الان دوست لوهان بود ولی در نهایت رفیق بازی چیزی بود که خیلی با روحیه چانیول جور در نمی اومد و چانیول نمی دونست دقیقا به چه دلیل کوفتی ای داره همچنان با لوهان ادامه می ده.
"واقعا نمی دونم چرا هنوز می بینمت. باید باهات قطع رابطه کنم!"
لوهان از زیر میز بهش لگد زد و خندید.
"حتی بتای بی بخاری مث تو نمیتونه از جذابیای من بگذره!"
و باعث شد چانیول به سرفه بیفته و لوهان دوباره بزنه زیر خنده."ولی باورم نمیشه هنوز بهش نگفتی. بالاخره که چی؟ فوقش ازت بدش میاد و استعفا می کنه... ولی باور کن اونم بعیده.. یعنی ممکنه ازت بدش بیاد!... ولی هیچ کی مغز خر نخورده که تو این شرایط داغون اقتصادی این شغل هلو رو از دس بده"
آخراشو یک کم با حسرت گفت و بهش لبخند زد.
نگاه لوهان همیشه مضطربش می کرد. حس اینکه یکی باهات صادقه و تو از جیک و پیک زندگی اش خبر داری در حالی که هر چی اون در مورد تو می دونه فیکه، واقعا مضخرف و معذب کننده است.
"لو...؟!"
لوهان همونطور که با نی نوشیدنی اش ور می رفت هممم کرد.
"نیاز به مجری دارم برای برنامه"
لوهان سوالی بهش نگاه کرد.
"خوب.. با توجه به برنامه هات تو انجو... تو کارت تو مجری گری عالیه... اگه ازت بخوام میای؟؟!"
لوهان هنوز گیج بهش نگاه می کرد و حتی ابروهاش رو تو هم کشید.
"قراره برنامه با دو تا مجری انجام بشه؟"چانیول سعی کرد بی خیال به نظر برسه.
"بکهیون رو اخراج کردم!"چشمای لوهان گرد شد.
"خدای من! تو چه غلطی کردی؟"چانیول خیلی به این قضیه فکر کرده بود.
بعد ماجرای مفتضحانه دستشویی که دستش برای بکهیون رو شده بود، خیلی فکر کرد.
بکهیون همیشه اونو به چشم یه بتا دیده بود.و از اونجایی که از نژادهای پایینتر بدش می اومد هیچ وقت بهش توجهی نمی کرد.ولی حالا بدبختانه چانیول به چشمش قطعا حتی کمتر به نظر می رسید. یه آلفای بدبخت بیچاره داغون که شرف و حیثیتش رو به باد داده و داروهای سرکوب کننده مصرف کرده تا بتا بشه..
قطعا هیچ کسی چنین بازنده ای رو دوست نداشت.
بخصوص بکهیون.
عزت نفس داغون چانیول که همیشه پشت اخم و تخم و بی توجهی و اجتماع گریزی اش پنهانش می کرد، حالا به کمترین حد خودش رسیده بود و گرچه همزمان از اینکه بالاخره بکهیون خود واقعی چانیولو شناخته خوشحال بود( این یعنی یه قدم به بکهیون نزدیک شدن)، ولی همین شناخت می تونست بمعنی آبروریزی بیشتر و صد قدم دور شدنش بشه.
اون هر روزی که بکهیون رو می دید از تو چشماش طعنه، متلک، خنده، تمسخر و هزار تا حس مضخرف دیگه رو می گرفت و واقعا نمی دونست چه گهی باید بخوره.
تنها فکری کهتو سرش بود این بود که باید یجوری این رابطه رو درستکنه.
باید اول از بکهیون فاصله می گرفت تا بتونه روی روحیه داغون خودش کار کنه و ترس ها و ناامیدی ها و بقیه حس های مضخرفی که روی روانش خش می انداخت و شجاعتش رو له می کرد، کنار بگذاره
و از همه بدتر بتونه این حس عطش بی حد و حصرش به بکهیون که بعد داستان دستشویی بیشتر شده بود رو کنترل کنه.( در برابر بکهیون داروهاش واقعا مثل گچ دیوار بی خاصیت بودن)
شایدم این فاصله فرصتی می شد واسه بکهیون که در مورد چانیول بشینه و درست و حسابی فکر کنه.
تصمیم بکهیون واسه اینکه آیا بخواد راز چانیول رو لو بده یا اینکه همراهی اش کنه می تونست کلی به چانیول جسارت بده واسه اینکه قدمهای بعدی رو با جسارت بیشتری برداره.
شایدم همینطوری کهلوهان باور داشت این کار یه حماقت بزرگ بود.
"کودن! تو واسه روابط عاشقانه ساخته نشدی! حتی سهون اینقدر احمق نیست!"
"اوکی! من میام و خشم آلفا رو به جون می خرم!"
"اون روزی که بخاطر عشقت منو با اردنگی از برنامه ات می اندازی بیرون، به صورتت تف هم نمی اندازم!"
"حیف تف من واسه تو!"
"واقعا من قراره مجری بشم؟... تو تاکشوی شما!!؟"
"کثافت...بزار گریه کنم!"
لوهان تا شب چرت و پرت گفت و چانیول دلش واسه نگاه های عاقل اندر سفیه بکهیون تنگ شده بود.
YOU ARE READING
Don't let me down
Fanfictionرازها، گاهی اوقات ویرانگر تر از چیزی هستند که به نظر میان. #امگاورس #چانبک #سهبک #فلاف #انگست #هپی_اند