fiveshots\lizkook\part1

451 51 2
                                    

درخواست لیزکوک زیاد بود پس یدونه طولانیشو نوشتم💛

پارت بعد:۱۵ ووت

*****

جونگکوک دستشو به میز زد و از جاش بلند شد،فکر میکرد این دیگه اخرین حرفاش بود که زده بود و میتونست ترکش کنه،نباید بخاطر خودش بقیه رو پایین میکشید..

خداحافظی زمزمه کرد از کافه بیرون اومد.

لیسا ناباور،دستش روی دهنش قرار گرفته بود و هنوزم پشت میز کافه نشسته بود و به لاته ی دست نخورده جلوش نگاه میکرد...

چطوری شد اینجوری شد؟

از کجا به کجا رسیدن...

ناخواسته هردو داشتن به هم آسیب میزدن.

درسته کسی که آسیب بیشتری میدید لیسا بود ولی اون هنوزم میخواست ادامه پیدا کنه!

لیسا دونسته و آگاه وارد این راه شده بود و سعی بر تغییرش داشت..

دیگه اثری از خنده شوکه ای که بخاطر حرفای جونگکوک روی صورتش نقش بسته بود،نبود...

با مردمک های لرزونش،کل کافه رو از نظر گذروند،چندین ساعت از رفتن جونگکوک می‌گذشت ولی هنوز اینجا بود..

کافه خالی بود و به غیر از دختری که داشت لپ تابش رو جمع میکرد کسی نبود.

موهای موج دار و طلایی رنگشو پشت گوشش زد و به صندلی فشار آورد تا بلند بشه..

این قطعا نمیتونست آخرش باشه..

باید باهاش حرف میزد،حتی شده تا صبح ولی باید حرف میزد و از تصمیم تک نفره ای که گرفته بود منصرفش میکرد..

"فلش بک"

"چند ساعت پیش تو کافه"

نگاهش بین ساعت و در کافه در گردش بود و بیشتر از اینکه یک ساعتی بود دیر کرده بود عصبی باشه،نگران بود که اتفاقی نیفتاده باشه،امیدوار بود این چند ساعتی که از صبح ندیده بودش،تونسته باشه خودشو کنترل کنه..!

در کافه با شتاب باز شد و جونگکوک داخل اومد،ظاهرش خوب بنظر می‌رسید،داشت باورش میشد که هیچ اتفاقی نیفتاده تا وقتی که نگاهش به دستش افتاد..

ساق دستش کاملا باند پیچی شده بود و روی دستش که مقداریش بیرون بود هم زخم های ریز و درشت معلوم بود..

با نگرانی بلند شد و خواست طرفش بره که جونگکوک زودتر به میز رسید و گفت:بشین،چیز خاصی نشده..


لیسا با چشمای درشت شده گفت:چیز خاصی نشده؟با دستت چیکار کردی؟
نگو که دعوا کردی...کوک قرار ما...

دستشو توی دستاش گرفت و با دقت مشغول بررسیش شد که جونگکوک دستشو پس کشید و گفت:از این به بعد دیگه قراری بینمون نیست...تموم شد..


Blacktan,oneshotsWhere stories live. Discover now