fiveshots\lizkook\part2

326 49 2
                                    

لطفا ووت بدید به این بوک هم🥺🤍

پارت بعد:۱۵ ووت

*****

"فلش بک"

"یک سال پیش"

"مثل همیشه ایرپاد هاشو توی گوشش فرو کرد و شروع به دویدن روی تردمیل کرد.

اهمیتی به بوی غذایی که توی خونه پیچیده بود نمیداد و اصلا براش مهم نبود که لیسا توی خونش میچرخه و هر کاری بخواد میکنه،یونگی تا وقتی که پرستاری که استخدام میکرد چیزی از رابطه خانوادگیش با جونگکوکو نمیفهمید،براش اهمیتی نداشت که چقدر بهش حقوق بده و پول خرج کنه،فقط کافی بود حواسش به کوک باشه!

پیچیدن صدای یونگی توی خونه،حتی از صدای آهنگ توی گوشش هم واضح تر بود و می‌شنید که داره داد میزنه و می‌پرسه که جونگکوک کجاست...

از تردمیل پایین اومد و با نفس نفس ناشی از دویدن زیادش از اتاق ورزش بیرون اومد و با اخم به سمت سالن ورودی که صدای داد و بیداد میومد رفت.

نگاه بی تفاوتی به یونگی انداخت و گفت:دلیل داد زدنت اونم درست موقعی که بعد از چند ماه به دیدنم اومدی چیه هیونگ؟؟

کلمه"هیونگ" رو با لحن خاصی گفت و یونگی کاملا متوجه تیکه ای که بین حرف هاش بهش انداخته بود شد.

جونگکوک با جواب نگرفتن،بی تردید به سمت آشپزخونه و یخچال رفت و بطری آبی برداشت و سر کشید.

لیسا اصلا نمیدونست چه خبره،جونگکوک برادر یونگی بود؟

یونگی کسی بود که لیسا رو به عنوان پرستار مخصوص و متخصص استخدام کرده بود برای برادرش که هیچ مشکل و مریضی نداشت؟

حداقل توی این یک ماه هیچ مشکلی به غیر از بی تفاوت و سرد بودن ازش ندیده بود.
یونگی لبخندی روی لب هاش خودنمایی میکرد،ولی رفتار هاش اصلا با لبخند روی صورتش همخونی نداشت.

یجورایی ترسناک و اعصبانی به نظر میومد،چند قدم داخل آشپزخونه برداشت و با صدای گرفته ای گفت:به خونه زنگ زدی؟

جونگکوک مستقیم نگاهش کرد و یک تای ابروش بالا رفت:آره!با مادرم صحبت کردم!

یونگی چشم هاشو گرد کرد و با لحن ارومی گفت:بهت گفته بودم چیزی خواستی به خودم بگو...
هیونگ هر کاری بخوای برات می‌کنه...
نگفته بودم؟!

جونگکوک چشم هاشو چرخوند و کلافه نفسی کشید.یونگی درست مثل همیشه باهاش مثل یک سگ دست آموز رفتار میکرد.

جونگکوک پسری بود که به سرپرستی گرفته شده بود،چون دقیقا زمان دنیا آمدنش با روز زایمان مادر یونگی یکی بود...

خانم مین نوزادی مرده به دنیا آورد و مادر جونگکوک در حین زایمان فوت کرد.

مثل یک زنجیره همه چیز سازمان یافت و خیلی زود پدر مادر یونگی،جونگکوکو به عنوان فرزند دومشون به خونه آوردن و نمیدونستن بزرگ ترین اشتباه در حق هر دو پسر مرتکب شدن.

Blacktan,oneshotsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt