چطور میتونست خواسته لیسا رو برآورده کنه وقتی کسی که زیر دستاش بود کسی بود که تحریکش کرده بود و به تمام کارهای شیطانیش جلوی روش اعتراف کرده بود؟؟
با پایین اومدن اولین قطره اشکش،دستاش شل شد و خیره به لیسا گلوی یونگیو ول کرد...
لیسا به محض باز شدن دست های کوک،خودشو بالا کشید و دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و بغلش کرد...
یونگی با سرفه های پی در پی روی زمین افتاد و با دستش گلوشو ماساژ داد،اقای لی بلاخره قدم جلو گذاشت و به سمت یونگی رفت و با صدای بلند شروع به پرسیدن حال رئیسش کرد.
با صدای جیغ ؛ لیسا از جونگکوک جدا شد و به پشت سرش نگاه کرد ، پدر و مادر جونگکوک و یونگی هر دو از میون جمعیت بیرون اومدن و مادرش با اشک به سمت یونگی رفت و شروع به نوازش کردنش کرد.
با نگرانی به پرستار های دستور میداد تا یک کاری بکنن.
جونگکوک لب های خشک شده و لرزونش و تکون داد و نگاه ناباور و پر از اشکش زمزمه کرد:اوما...!
دیدن زنی که حسرت دیدنشو میکشید،براش باور کردنی نبود و مبهوت به زن پر زرق و برقی که حسابی جوون تر از سنش و شاداب بنظر میرسید خیره شده بود.
زن بلند شد و آروم جلو اومد،لیسا فکر میکرد قراره شاهد صحنه احساسی باشه ولی سیلی محکمی از طرف زن غریبه به صورت جونگکوک خورد!
صدای بلند آقای مین توی راهرو پیچید:داری چیکار میکنی...!
زن تو چشم های تیره ی جونگکوک خیره شد و ذره ی کوچیکی که از درخشش باقی مونده بود و با جمله ای که با تنفر گفت از بین برد:از همون اول،نباید حروم زاده ی معشوقه ی شوهرمو به خونم میاوردم!
حالا همه چیز معنی پیدا میکرد...زنی که بچه ی شوهرش که از معشوقه ی مرده اش مونده و پیش زن و پسرش آورده،حالا تمام این تنفر و دوری ها معنی پیدا میکرد.
جونگکوک هیچ وقت پسر این زن نبوده و نیست،جدا از رابطه خونی،هیچ وقت رابطه احساسی ای بینشون نبوده و همش تنفر بوده...
این زن نه بخاطر یونگی،بلکه یونگی تحت تاثیر این زن از جونگکوک دوری میکرد و تمام این سال باعث عذابش بود!
لیسا زن رو به عقب هل داد و جلوی جونگکوک ایستاد و جیغ گفت:اجوما،چیکار میکنی؟تو کی هستی که به خودت اجازه همچین کاری میدی؟؟
زن خودشو جمع کرد و به سر تا پای لیسا و لباس های ارزون قیمتش نگاه اجمالی انداخت و گفت:تو دیگه کدوم خری هستی؟؟
لیسا عصبی ابروهاشو تو هم کشید و بی توجه به اینکه اون زن کیه و کجا هستن گفت:خودت کدوم خری هستی؟کی هستی که با پولت رو آدما ارزش میزاری و خوردشون میکنی؟اره پسرت نیست خداروشکر که پسرت نیست،چون قرار نیست سرنوشتش در آخر مثل (با دست به یونگی اشاره کرد)اون شیطانی که تربیت کردی باشه،یه روانی تمام عیار...!
برید خوشحال باشید که با پولاتون توی عمارت چند صد میلیاردیتون زندگی میکنید ولی بویی از انسانیت نبردید.
بهت تبریک میگم که آنقدر قلب سیاه و فقیره که تونستی بچه ای که تورو به عنوان مادرش میدید رو با موفقیت طرد و رها کنی!
آقای مین...شماهم همینطور....تبریک میگم...موفق شدید پس دیگه تنهاش بزارید،موقعی که بهتون احتیاج داشت نبودید،حضور الانتون بدرد نمیخوره.
YOU ARE READING
Blacktan,oneshots
Fanfictionتوی این بوک فقط وانشات و بعضی موقع ها هم چند شاتی از اعضای بلک پینک و بی تی اس گذاشته میشه. امیدوارم دوست داشته باشید و،ووت و کامنت یادتون نره❤️