[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 43 ]

954 220 79
                                    

پلک‌های خسته‌اش رو آروم از هم فاصله داد. به محض بیدار شدنش، اتفاقات شب گذشته توی ذهنش مثل یک فیلم عبور کردن و فلیکس دوباره داشت همزمان دچار احساس شرم و رضایت می‌شد.
تا به حال چنین لذتی رو تجربه نکرده بود؛ ارضا شدن اون هم توی دست‌های هیونجینی که حالا دوباره عشقش نسبت بهش داشت جون می‌گرفت، باعث می‌شد ته قلبش بلرزه و پروانه‌های توی شکمش بی اختیار به پرواز در بیان.

کاملا چشم‌هاش رو باز کرد اما سنگینی نگاه یکی درست کنارش، باعث شد سرش رو بچرخونه با دیدن جسم دراز کشیده‌ی هیونجین و نگاه خیره‌اش هینی بکشه. فکر می‌کرد دیشب رو تنها خوابیده اما ظاهرا اشتباه کرده بود. پس هیونجین تمام شب گذشته رو کنارش بوده و حالا با تصورش می‌تونست بیشتر ذوق زده بشه.

- تو..اینجا چه کار میکنی؟

- صبحت بخیر عزیزم. دیشب لباس‌های خیسم رو عوض کردم و خوابیدم اما دلم طاقت نیاورد. انگار یه چیزی این وسط کم بود... انگار نمی‌تونستم شب رو بدون تو بگذرونم!

هیونجین با لبخند گفت و نزدیک تر شد. انگشتش رو نوازش گونه روی موهای پیشونیش کشید و اونارو کنار زد و بعد، بوسه ای روی چشم چپش نشوند.

- هیونجین، رابطه‌ی ما الان دوباره داره از اول شکل می گیره.. ما فعلا مثل اون اولا دوستیم و...

- دوست‌ها همدیگر رو می‌بوسن و بعد همدیگه رو به اوج میرسونن؟

پسر بزرگتر وسط حرفش پرید و فلیکس با خجالت نگاهش رو گرفت. باز دوباره وقایع دیشب رو به یاد می‌آورد و دلش می‌لرزید. مطمئن بود کار اشتباهی نکرده و پشیمونی‌ای بابتش نداشت پس این احساسات مجهول چی بودن که توی قلبش پرواز می‌کردن؟

- الان برای هر تصمیم گیری‌ای زوده

- از منی که یه بار از دستت دادم توقع نداشته باش که صبور باشم... من عجولم فلیکس، واسه داشتنت و تصاحب کردن روحت عجولم!

هیونجین گفت و بعد چونه‌ی پسر کوچکتر رو گرفت و سمت خودش چرخوند؛ روش خم شد و بوسه‌ای روی لب‌های نرمش گذاشت و دوباره سر جاش برگشت.

- ای کاش می‌شد برگردیم به چهارسال پیش و هیچ وقت اون اشتباهات رو تکرار نکنیم

- اگه بخوایم برپایه‌ی "ای کاش" زندگی کنیم که باید کل عمرمون رو با حسرت بگذرونیم... اون چهارسال جدایی رو بذار پای یه وقفه برای اینکه حالا بیشتر قدر همدیگه رو بدونیم!

هیونجین همینطور که با دستش شکم تخت و نرم فلیکس رو نوازش می کرد، در گوشش زمزمه کرد و پسر کوچکتر چشم‌هاش رو بست. لمس دستای هیونجین روی بدنش هنوز هم مثل گذشته حس خوبی بهش می‌داد.. یه حس لرزش توی قلبش... یه حس لذت شبیه روز‌های شلوغی که بعد از خستگی روی تخت نرمت بدون دغدغه می‌خوابی!

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Onde histórias criam vida. Descubra agora