14

569 102 37
                                    

نیم ساعتی میشد تو ماشین نشسته بود و گاهی به رئیس عصبانیش و بیشتر به هلال ماه و ستاره ها نگاه می کرد، نه جرئتشو داشت حرف بزنه نه مایل بود آرامش قبل طوفانشونو بهم بزنه...

اون دختر وحشی کی بود؟ چرا ویس مکالمه ی نه چندان جالب توی سرویسشونو ضبط کرده بود؟ به جئون چی نشون داد که اونطوری از کوره در رفت؟
اون دختر کاملا به خلافکارا میخورد ولی انتظار نداشت رئیسشم همچین آدمی باشه...

دلش سکوت میخواست ولی مغزش دست از وراجی کردن بر نمیداشت!
دستشو رو شیشه کنار هلال ماه گذاشت 'اون ماهو میبینی؟ هروقت دلت واسم تنگ شد به اون نگاه کن... باهام حرف بزن.. مامان صداتو میشنوه جیمین!' صدای مامانش تو گوشش اکو شد... دلتنگی به قلبش هجوم آورد و حسرت چشماشو بارونی کرد...
'روزم خیلی سخت بود مامان! خیلی خستم... کاشکی بودی منو میکشیدی تو بغلت و با عطر تنت آرومم می کردی...'

ماشین کوک جایی کنار رودخانه هان از حرکت ایستاد و جانگکوک با اشاره ی سرش به جیمین اعلام کرد پیاده بشه... مودش از فحش دادن به جانگکوک تغییر کرده بود که با این حرکت دستوری دوباره اونو مورد عنایت کلمات نچندان جالبش قرار داد، آب بینیشو بالا کشید و با تعلل از ماشین پیاده شد... نمیفهمید آخه تو این سرما نمیشد تو ماشین صحبت کنن؟

دستاشو به کت گرونی که رئیسش براش خریده بود کشید و بعد از رسوندنشون به جیب شلوار پارچه ای اونارو توشون فرو کرد تا از سرما نجاتشون بده.. کلافه نفسشو بصورت بخار بیرون داد و منتظرحرف زدن رئیسش شد...

کوک اما ریلکس دستشو تو کت بلند و پشمی سیاه رنگش کرده بود و انگار قصد نداشت حرفی بزنه، نگاه عصبانی جانگکوک به آب سیاه رنگ مقابلش دوخته شده بود و با خودش فکر می کرد اگه اون کوتوله ی در حال یخ زدن فقط تو اون دستشویی خراب شده دهنشو میبست و هیچی نمیپرسید الان دختره ی وحشی و شکاک تو تلش افتاده بود... اگه اونطوری ادای باکره هارو در نمیورد الان لازم نبود هزار جور سناریو بچینه تا اون عفریته فریب بخوره و دست از سر دوست دختر سابقش برداره!

_بازم گند زدی جیمین!

جیمین گیج شده از حرف رئیسش نا مطمعن زمزمه کرد:

-من؟

_آره... دقیقا خود لعنتیت!!

مثل اینکه درست شنیده بود.. عکس العملی که میخواست نشون بده ابدا باب میلش نبود ولی واقعا نمیدونست دیگه در جوابش چی باید بگه..

-هه... ببخشید جناب رئیس! من واقعا شرمندم...

معلوم نبود لرزش جیمین از رو خشمه یا تب یا حتی سرما... ولی عصبانیت و تمسخر از تک تک کلماتش تراوش می کرد، اصلا اون نمی فهمید رئیسش دقیقا از چه گندی حرف میزنه... اون واقعا چه انتظاری ازش داشت؟

_چرا جلوی من میشی پسر مریم مقدس؟ نمیتونستی یه رب لال بمونی؟ من حتی به توی هرزه گفتم متاسفم!!

I hate you! ¦kookmin¦Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang