م.ج: کجا بودی تا این وقت شب؟؟؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و آروم برگشتم و با لبخند ضایعی بهش خیره شدم
ج:سلام.. به بابا گفتم میرم بار بهت نگفته بود؟
ابروی راستش رو بالا انداخت و دست به سینه به من نگاه میکرد و این نگاهش انگار داشت بهم میگفت که از همه چی خبر داره و فقط منم که دیوونه ام و بهش نمیگم ولی بازم امیدم رو از دست ندادم و به سمتش رفتم
ج:راست میگم باور کن.. با این تیپی که من زدم جای دیگه ای هم نمیشه رفت
م.ج: توقع داری باور کنم جیمین؟ اونی که تورو بزرگ کرده منم نه اینکه تو منو بزرگ کرده باشی.. راستش رو بگو.. این چند وقت کجا بودی و چیکار میکردی که انقدر وزن کم کردی و حالا هم با دوتا پسر برمیگردی خونه؟
لب پایینم رو گاز گرفتم و جلوی جمع شدن اشک رو گرفتم.. متاسف بودم.. از اینکه من اینطوری بودم خجالت میکشیدم و میترسیدم اگه راستش رو بگم قبولم نکنن.. خانوادم درست مثل دوست های من بودن و از دست دادنشون برابر با مرگ من بود.. آروم سرم رو تکون دادم و به پایین خیره شدم.. شاید چون میدونستم طاقت نگاه شکسته ی مادرم رو نداشتم
ج: رئیسام بودن اون دو نفر.. توی بار دیدمشون و چون دیر وقت بود من رو رسوندن خونه باور کن چیزی نیست
م.ج: از کی تاحالا کارمند ها گونه ی رئیس هارو میبوسن؟ جیمین من اینطوری بزرگت کردم؟ که حقیقت رو بهم نگی و پنهون کنی؟
سرم رو تکون دادم و بهش نگاه کردم.. همون نگاه کافی بود تا اشک توی چشمم بیافته روی گونم
ج:نه مامان.. من میترسم.. میترسم اگه بهت بگم دیگه نخوای حتی تو صورتم نگاهی بندازی.. مامان خواهش میکنم..
دستش رو از روی سینش پایین اورد و به سمت من قدم برداشت و منی که توقع داشتم بهم سیلی بزنه چشمهام رو بستم اما همون لحظه وارد اغوش گرم و مادرانه اش شدم
م.ج: گریه نکن جیمینا... درسته.. چیزی که دیدم اونقدر برای من شوکه کننده است که حتی حالا نمیدونم چی باید بهت بگم.. چطوری باید باهات رفتار کنم یا حتی باهات حرف بزنم.. بزار باهاش کنار بیام اونوقت درست باهم حرف میزنیم باشه؟
دستم رو دور شونش حلقه کردم و دماغم رو بالا کشیدم
ج:ببخشید.. ببخشید.. من معذرت میخوام.. بجای اینکه دست دوست دخترم رو بگیرم و بیارم پیشت خودم اینطوری اومدم پیشت.. میدونم برات مایع سرافکندگی ام اما خواهش میکنم من رو از خودت و بقیه دریغ نکن.. من بدون شما میمیرم
چیزی نگفت و با دستش چند باری به شونم زد و بعد هم ازم جدا شد و بدون نگاه کردن به منی که صورتم غرق اشک بود از اونجا رفت...
دستم رو بالا اوردم و روی چشمهام گذاشتم.. بهش حق میدادم.. اون توقع داشت عروس داشته باشه و نوه هاش دور هال بدو بدو کنن نه اینکه پسر خودش عروس بشه و دوتا داماد بیاره خونه..
با قدم های آروم و بلند به سمت اتاقم رفتم و واردش شدم.. امیدوار بودم.. امیدوار بودم که قبولم کنه با اینکه خواسته ی زیادی بود و هست اما این دست خودم نبود.. بود؟ تقصیر من نبود که عاشق شدم و شخصهای مقابلم پسرن..
تقصیر من بود که جامعه هنوز هم که هنوزه درست پیشرفت نکرده و رابطه ی دو پسر رو قبول نداره..؟ چشمهام رو بستم و روی تخت دراز کشیدم..
باید صبر میکردم چون جز صبر کار دیگه ای ازم برنمیومد.. نمیدونم چقدر گذشت و چقدر من توی فکر های مختلف بودم و زمان چطور سریع گذشت اما به خودم اومدم دیدم آفتاب از پنجره به داخل اتاقم میتابه و من هنوزهم نتونسته بودم بخوابم..
اهی کشیدم و با کشیدن دست زیر چشمهام اشک های هنوز خشک نشده رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا جلوی گریم رو بگیرم..
با انتخاب لباسی به سمت حموم رفتم و دوش سریعی گرفتم تا سرکار دیر نرسم.. کارهای همیشگیم رو کردم و با شونه کردن موهام کیفم رو برداشتم و به سمت هال رفتم..
همون لحظه صدای مادرم رو از پشت سرم شنیدم
YOU ARE READING
*the condition of love*
Fanfiction«جیمین» همه چی از اون روز شروع شد . اگه نمیرفتم ،اگه پدرم مجبورم نمیکرد هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد . و لی من پشیمون نیستم حداقل الان پشیمون نیستم . شاید اگه اون روز نمیرفتم سر کار دیگه هیچ وقت معنی عشق رو نمیفهمیدم من دوسشون دارم هر دوشونو . د...