دلم برات تنگ شده

846 163 60
                                    

جیمین با شنیدن صدای بوم بلندی که ناشی از افتادن جونگکوک بود, دوباره به سمت اتاق جونگکوک پا تند کرد... در رو با شدت باز کرد... با چشمهایی که دودو میزد به جونگکوک که بیهوش روی زمین افتاده بود و هوسوکی که با نگرانی تکونش میداد خیره شد.

سرشو دوبار به معنی نه تکون داد. جیمین ترسیده بود... درسته که قلبش توسط همین پسری که اینجا بیهوش شده, شکسته شد ولی جیمین... هنوز هم عاشق بود.

نمیخواست وقت رو تلف کنه پس با پزشک مخصوص خودشون تماس گرفت و ازش خواست خودش رو فوری برسونه...

.

.

.

.

: درمورد من چیزی بهش نگو هیونگ!... جیمین با چشمهای کاملا قرمزش که ناشی از گریه کردن بعد از اطمینان اوکی شدن حال جونگکوک بود, این رو به هوسوک هیونگش گفت.

+ یعنی بهش نگم که تو وقتی صدای بوم افتادنش رو شنیدی طوری وارد اتاق شدی که زدی پای چپت رو کوبیدی به در و خودت رو چلاق کردی؟... یا اینکه نگم بعد از رفتن دکتر نیمساعت تو بغلم زار زدی و هی میگفتی هیییونگ, من نمیخوام از دستش بدددم... هوسوک سعی کرد جمله اخرش رو دقیقا با همون لحن و صدای جیمین ادا کنه.

جیمین پوکر نگاهی به هیونگش انداخت.

+آخه چی بگم بهتون؟ این از تو اینم از این پسره که از ترس رفتنت بیهوش شد... 

جیمین با نادیده گرفتن دو جمله اخر هوسوک, به حرف اومد: مواظبش باش هیونگ... باهاش مثل امروز بد رفتار نکن و سرش داد نزن... اون تحمل سرزنش شدن از طرف شما رو نداره... مخصوصا تو این وضعیت.

سرش رو پایین انداخت و با صدایی که ولومش پایینتر رفت, ادامه داد: مقصر اصلی همه اینا منم :( ... هیونگ لطفا یه جور متوجهش کن که فعلا ادامه دادن این رابطمون اصلا درست نیست...

.

.

.

.

سپتامبر 2018

تموم شیش ماهه گذشته وضع همین بود... نگاه های غمگین جونگکوک به جیمین  و نادیده گرفته شدنش... درسته که جیمین این نگاه های خیره و مداوم رو در ظاهر حتی به پشمش نمیگرفت ولی خب... اون خوشحال بود که هنوزم نگاه های کوکی رو خودش داره.

البته جیمین تمام وقتهایی که جونگکوک حواسش نبود بهش نگاه میکرد... تا به حال مچش توسط جونگکوک گرفته نشده بود یا شاید هم ظاهر قضیه اینطور بود.

اونها باهم میخندیدن... توی کنسرتها هم رو بغل میکردن... باهم مثل یه دونسنگ و هیونگ خیلییی خوب بودن ولی تموم اینا تا وقتی بود که جلوی دوربین و رسانه ها قرار داشتن... به محض ورودشون به ماشین یا خوابگاهشون, نگاههاشون سرد و خاموش و پر از ناامیدی میشد... دیگه کارشون توی تظاهر کردن به عالی ترین حد خودش رسیده بود.

(Damn chocolate)شکلات لعنتیWhere stories live. Discover now