چشم های جیمینی

354 81 37
                                    

براتون توی چنل یه سری ادیت گذاشتم ✨
با هشتگ انگلیسی ویژنری میتونید پیداش کنید






بار سوم بود که حس خفگی بهش دست میداد.
پارچه ی روی سرش باعث میشد اب بیشر راه نفسش رو ببنده  و دست مردی که سرش رو زیر اب نگه داشته بود اجازه ی هر حرکت کوچیکی رو ازش میگرفت.
نمیتونست سرفه کنه یا نفس بکشه؛ فقط تنش رو تکون میداد تا بلکه دست فرد لحظه ای بلغزه تا بتونه سرش رو بالا بیاره و نفس بکشه.

درد رو توی تک تک‌ رگ هاش حس میکرد.
و بلاخره وقتی  چشم هاش داشتن رو به تاریکی میرفتن، حس کرد که سرش رو بالا میکشن وقتی پارچه از روی صورتش کنار رفت سرفه کرد و اب رو بیرون ریخت .

ریه هاش میسوختن و بلند بلند نفس میکشید.
زانوهاش سست شده بودن و همچنان نمیتونست نفس بکشه انگار هرچقدر تقلا میکرد اکسیژنی نبود که ببلعه.

« فقط.... چرا فقط تمومش... نمیکنید»
ما بین سرفه هاش گفت .

نمیفهمید چرا داره شکنجه میشه؛ نمیفهمید چرا اینجاست نمیفهمید چرا ناخون هاش رو از گوشتش جدا کردن چرا معشوقش رو کتک زدن نمیفهمید چرا دنده هاش شکستن .

نمیدونست چرا بدنش خونی و کبوده.
نمیدونست چرا داره شکنجه میشه.
سال ها بود که نمیفهمید چرا انقدر زندگیش جهنمیه .
« چی از جونم میخواید»

نمیدونست اون برگه ی لعنتی چیه که داره به خاطرش زجر میکشه .
جیمین فقط از تسلیم شدن متنفر بود . نمیخواست دروغ بگه ولی تا قبل از اینکه یونگی رو به اونجا بیارن به این فکر میکرد که برگه های لعنت شدرو امضا کنه و خودش رو برای همیشه راحت  کنه. ولی حالا که یونگی اونجا بود انگار جیمین محکوم شده بود که تا اخرین لحظه درد بکشه چون میدونست پارک یونگی رو میکشه. بدون هیچ رحمی پسر رنگ پریدرو به گلوله میبست و جیمین برای جلوگیری از این اتفاق تا مرز مرگ میرفت.

چند دقیقه بعد که کمی نفسش جا اومد، ناگهان دردی توی سرش حس کرد و چند ثانیه طول کشید تا بفهمه موهاش کشیده شده.

سرش عقب افتاد  و چشم هاش با چشم های مشکی رنگی که باعث منقبض شدن بدنش شد، تلاقی کرد.

چشم هاش در کسری از ثانیه درشت شدن و بدنش شروع به لرزیدن کرد.

تمام چیزی که حس میکرد وحشت بود.
اون مژه های سیاه و پیشونی صاف با پوست تیره
موهای مشکی و نگاه خیره ی مرد رو خوب به یاد داشت. مردی که چندسال گذشته، جیمین رو توی خواب هاش بار ها و بار ها سلاخی میکرد.

یونگی نمیفهمید اون مرد کیه .
ولی یه چیزی راجب جوری که نیشخند میزد بود
جوری که موهای جیمین رو توی دستش گرفته بود و جوری که صورتش رو چند میلیمتریه صورت پسر کوچیک تر نگه داشت وجود داشت.
و .... یه چیز ترسناک راجب چشم های همیشه بی حس جیمین که حالا تنها چیزی که انعکاس میداد وحشت بود.

Survivor | yoonmin Where stories live. Discover now