🔴این وانشات دارای الفاظ رکیک و جنسیِ و توش هیچ عشقی وجود نداره و افراد فقط از روی حس مالکیت و یا حسهای دیگه کنار هم هستن، پس لطفا اگه دوستش ندارید و خوشتون نمیاد یا با روحیهتون جور نیست نخونید تا اذیت نشید😘🔴
____________________________با عصبانیت به برگههای روی میز خیره شد.
_شما کدوم گوری بودید وقتی 5 میلیون وون از شرکت برداشته شده؟
_ا...اقای کیم...
_اخراجید!
منشیها به همراه مسئول حساب شرکت، با ناراحتی و ترس، بدون اعتراض از اتاق رئیسشون خارج شدن.
با عصبانیت سیگاری روشن کرد و بعد از زدن چند پوک عمیق بهش، توی زیر سیگاریِ شیشهایش خاموشش کرد.
فقط یک نفر میتونست اون آدم رو پیدا کنه!
از اونجایی که منشیش چند دقیقه پیش اخراج شده بود، خودش به برادرش زنگ زد.
گوشی رو دم گوشش قرار داد و منتظر شد.
6 بار بوق خورد، با کلافگی خواست تلفن رو قطع کنه که صدای برادرش، پشت تلفن پیچید.
_چی میگی؟ آه فاککک...
اخمی کرد و چشمهاش رو بست...
_بدون من داری به فاکش میدی؟
_دهنتو ببند و کارت رو بگو!
_دارم میام خونه...
تلفن رو قطع کرد و پوزخندی زد.
از جاش بلند شد و بعد از مرتب کردن ظاهرش، از اتاق کارش خارج شد.
مستقیم به سمت آسانسور رفت و ذرهای اهمیت به کارمندهایی که جلوش خم و راست میشدن نمیداد!
با اومدن آسانسور، واردش شد و دکمهی طبقهی هم کف رو زد.
از طبقهی 20 تا طبقهی هم کف، با صدای مزخرف آهنگ آسانسور گذشت...
با باز شدن در، سریع ازش خارج شد و راننده با دیدنش، سریع در رو براش باز کرد.
_کجا میرید ارباب؟
_خونه.
راننده چشم محکمی گفت و ماشین گرون قیمت اربابش رو به حرکت درآورد.
تو کل راه ذهنش درگیر برادرش دو قلوش بود...
برادری که فقط یک دقیقه ازش کوچیک تر بود و موهاش قهوهای بود!
تنها تفاوت اون دوقلوهای همسان، رنگ موهاشون بود...
نفس عمیقی کشید و با رسیدن به خونهی ویلایی گرون قیمتِ سه طبقهش، از ماشین پیاده شد.
_ا...ارباب یه لحظه...
راننده با خجالت و ترس گفت و سرش رو پایین انداخت.