oneshot

21 5 32
                                    

از نیمه شب میگذشت..گرگ و میشِ هوا اجازه نمیداد خبری از گرفتگی یا صاف بودنش داشته باشم
این هوا را دوست داشتم..میدانستم روزی ، قرار است در همچین هوایی ، در یکی از روز های هفته ، که عقربه های ساعت همین اعداد را نشان میدهند ، برای همیشه از اینجا خلاص شوم
رهایی از اینجا را ، بیش از تو دوست نداشتم.

امشب ، قلبِ من گرفته است. مغزم پر از دود های خاکستری و آبی رنگ است و سلول های عصبی ذهنم ، به تیزیِ رنگِ بنفش کشیده میشوند و جان را از تنم خارج میکنند
رگ های زرد رنگِ پر شده از خونِ تو ، طاقتم را تاق کرده
امشب قرار است صبح شود؟
چشم هایت ، از پشتِ مانتیور به نگاهم لبخند میپاشند
زیبایی ات، وجودِ مرا از نبودنت درد می‌آورد.

آخرین نامه‌ات را دریافت کرده ام.
در آن گفته‌ای ، من برای همیشه مرده‌ام.
خون‌هایت را بر روی برگه سفید رنگ ریخته ای، تا شاهدِ نبودِ همیشگی‌ات باشم
با روشن شدنِ صفحه ، نگاهم را به نوتیف های بی‌شمار میدوزم
ایمیلِ جدیدی برایم آماده است
با دیدنِ اسمِ یونگی ، ابروهایم بالا میپرد
او بی دلیل پیام نمیدهد، چه شده؟
کنجکاوی ام باعث میشد ایمیل را باز کنم و بینابین صندوق های بی شمار، به دنبالِ ایمیلِ یونگی بگردم
پیام را باز میکنم
«حالت خوبه ؟»
حالِ مرا میپرسد؟
با تعجبی که از سوالش درونم رخنه کرده است ، تایپ میکنم :خوبم..
اما نمیتوانم برایش بفرستم.
به او ، نمیتوانم دروغ بگویم
«نه.»
دقیقه‌ای طول نکشید که صفحه‌ی خاموش ، دوباره روشن شد:
«پس هروقت بهتر شدی ، بهم خبر بده.»
نمیتوانستم منتظرش بگذارم.جواب دادم:«چیشده؟ .. نگران نباش ، برای تو خوبم.»
ثانیه ای بعد ، بوی غلیظی از تو ، پشتِ کلماتی که برایم پست شده بود، مشاشمم را پر کرد
باید خوشحال میبودم که خبری از گم‌شده ام به من رسیده است ، یا برای حالِ پشت کلماتت اشک میریختم؟

«نمی‌دونم میتونی درک کنی یا فقط یه طرف قضیه رو میبینی. منم هوسوک رو دوست دارم ، زیادی هم دوست دارم ولی این رابطه دیگه نمیتونه وجود داشته باشه
من باید بین خودم و هوسوک ، یکی رو انتخاب کنم
ولی من دیگه کشش مبارزه با هیچیو ندارم
من تموم شدم و فقط ازم یه جسمِ خسته مونده و آخرین دونه های شن روحم که دارن برای زنده موندن تقلا میکنن
من واقعا دوست دارم با هوسوک باشم و وقت بگذرونم
از ته قلبم
ولی تک شاخِ من ، نمیشه
من دیگه نمیتونم و این دردی که دارم میکشم به دست هیچ کسی حل نمیشه جز من ، منی که نیست و وجود نداره برای خودش
و ازت می‌خوام منو با تمام وجودت از روحت بیرون کنی ، از تمام زمان هات پاک کنی
متاسفم . منو ببخش اما باید برم
امیدوارم اینو ببینی»

نگاهم؟
چشمانم؟
عقلم؟
دستانم؟
لبخندم؟
وجودم؟
همه زاعل شدند
وجودم ، درحالِ جنگیدن با مرضی بود که بعد از تو ، مدتی میشد به جانِ بیچاره ام افتاده
نمیتوانستم.. نمیتوانستم چشمانم را به تماشای رفتنت دعوت کنم
کاش دستی بود ، تا مرا نگه دارد و بگوید : خودرا بیش از این خراب نکن!.
هراسان، از جایم بلند شدم
نمیتوانستم بدونِ هیچکاری ، اجازه دهم خود را از من غافل کنی
به سمتِ کمدِ لباس هایم رفتم ، بعد از پوشیدنِ جینِ روشنی ، بدونِ عوض کردنِ پیراهنِ مشکی رنگم ، به دنبالِ موبایلِ خاموش شده ام گشتم
روشن و خاموش شدنِ مانتیورِ لب تاپ را پشت سر هم به چشم میدیدم.
اما مغزِ درحالِ جنگم ، اجازه ای برای دخالت نمیداد
پس از پیدا کردنِ موبایل و برداشتنِ کیفِ پول ، با سرعتی که تنِ لرزانم در خود سراغ نداشت ، به پایین پله ها دویدم
بی تفاوتیِ نگاهِ من ، اعتراضی برای خانه‌ی صامت و تاریکِ من ، باقی نمیگذاشت
خود را به بیرون از خانه پرت کردم. با دیدن تاکسی زرد رنگی‌ که درحال دور شدن بود ، دستم را بالا بردم و دویدم تا مرا ببیند
بی توجه به تقلاهایم، ماشینِ زرد رنگ راه خودرا ادامه داد و دور شد
فحشی زیر لب دادم و پاهایم را به حرکت در آوردم
بعد از گذشت چند دقیقه ، توانستم تاکسی دیگری را پیدا کنم و سوار شوم
پس از گفتنِ  آدرس ، سرم را به پشتی صندلیِ سفتش تکیه دادم و پلک هایم را برای دقایق کوتاهی روی هم قرار دادم
سوزش چشمانم بیشتر شد.. با صبحِ امروز ، سه روزی میشد که چشمانم رنگِ خواب ندیده بودند
از خوابِ چشمانِ روحم ، ماه ها میگذشت
درست بعد از رفتنِ تو.
یونگی هیونگ به من میگفت ، تو روحِ من نبودی .. تو آرامشِ روحِ من بودی..
آخ که آرامشم خودرا کشته است..میتوانستم مرده را زنده کنم؟
توانش را داشتم؟
معجزه که فقط به دستِ تو رخ میدهد
با رسیدن به مقصد و حساب کردنِ کرایه تاکسی ، پاهایم را از بدنه سرد رنگش بیرون کشیدم
به خاطر ندارم چند دقیقه است که به درِ فلزی خانه‌ات چشم دوخته ام
نمیتوانستم قدم هایم را به سمتِ خانه‌ات بردارم
آخرین بار ، مرا آنجا از چشمانت فرار راندی
آن شب را به خاطر دارم..تو خانه نبودی
و من بیش از هر زمان دلتنگ و محتاجِ حرف زدن از مشکلاتم به تو.
وارد خانه‌ات شده بودم ، تا نیمه های شب منتظرت ماندم
درست زمانی که از آمدنت ناامید شده بودم، جسمت در چارچوبِ در پدیدار شد
آن شب ، من صحبت کردم..چشمانت بی حوصله تر از همیشه بود
بی تفاوتیِ چشمانت، هنوز هم قلبم را به درد کشیدن وا میدارد
روانپزشکم از من پرسید ، چه چیزی در او تورا آزاد میداد؟
چه فکر میکردم برای جواب دادن ، چه نه ، فرقی نمیکرد
تو، هیچ عیبی نداشتی
و همین تکمیل بودنِ تو برای من ، نبودن را سخت میکرد
اما گفتم ، چشمانش
چشمانِ زرد رنگش ، زمانی که خیره‌ی نگاهِ ملتمسم بود و با بی اهمیتی ، جسمم را از خانه‌اش بیرون کرد و روحم را درونِ انباریِ اتاقش زندانی کرد
آیا میتوانستم باز هم بازگردم به خانه ای که صدای گریه‌ی روحم از این فاصله هم به گوش میرسد؟
جوابش نه بود. من نمیتوانستم
پاهایم را عقب بردم
قدم هایم را به عقب بازگرداندم، با دیدنِ پارکِ سرسبزی که صبح ها آنجا باهم ورزش میکردیم ، قدم هایم را به آن سمت برداشتم
پشت درخت های زندانی شده درونِ سیم های آهنی ، نشستم و تنِ خسته از درد و اضطرابم را رها کردم
آخرین باری که کنارِ هم در این پارک گذراندیم ، روی چمن های اینجا بدنت را دراز کش رها کرده بودی و من ،
عکس هایی که بی وقفه از تنِ خسته‌ات میگرفتم را هنوز دارم..
تنم را روی زمینِ سرد رها میکنم و اجازه میدهم چمن ها زیرِ وزنم له شوند
حال باید تورا خبر میکردم تا به دادِ جسمِ تحلیل رفته ام برسی..
موبایلی که روی چمن ها رها شده بود را در دست گرفتم
با فشار دادنِ دکمه کناری‌اش ، پس از کذشتِ چند ثانیه روشن شد
در لیستِ تماس هایم ، شماره های زیادی نبود
سرِ جمع ، شاید شش تا مخاطبِ خاک خورده
آخرِ لیستم ، رنگین کمانی خودنمایی میکرد
پریِ دریایی

5:58Where stories live. Discover now