[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 45 ]

927 192 87
                                    

صدای خنده‌ها و صحبت‌های بلند و پر ذوق اون دو پسر، چیزی بود که دوباره داشت به گوش‌ دیوارهای عمارت لی می‌رسید و به اون ساختمون افسرده، رنگ و لعاب می‌داد.
خدمتکارها و حتی خود چان، کاملا متوجه تغییر رفتار فلیکس شده بودن و از اینکه ارباب کوچکشون دوباره داشت روحیه‌ی پر از شوق چندسال پیشش رو به‌دست می‌آورد، خوشحال بودن.

فلیکس توی اتاقش بود و روی ویلچرش نشسته بود، درحالی که پیش‌بندی دور گردنش آویخته شده بود و چان داشت موهاش رو رنگ می‌کرد.
پسر بزرگتر آهنگ آمریکایی‌ای رو پلی کرده بود و همراه با اهنگ، بلند میخوند و کمرش رو تکون می‌داد و فلیکس از توی آینه به این پر انرژی بودن مرد، نگاه می‌کرد و از ته دل می‌خندید.
حالا با وجود چان کنارش می‌فهمید توی این چند روز چقدر دل تنگش بوده اما الان اون اینجا بود و مثل همیشه سعی داشت تا لبخند رو روی لبهای فلیکس بنشونه.

- من هنوز مطمئن نیستم که این رنگ بهم بیاد.. وای به حالت چان اگه گند بزنی به موهام!

چان دسته‌ای از موهای فلیکس رو جدا کرد و با گیره، بالای سرش جمع کرد و از توی آینه به چهره‌ی با مزه‌ی پسر خیره شد.

- شما همه چیز بهتون میاد.. هنوز به این حقیقت شک دارید؟

پسر بزرگتر گفت و با شونه، اون دسته‌ی باقی مونده رو شونه کرد و بعد فرچه رو توی کاسه‌ای که رنگ مو رو توش اماده کرده بود، زد.

- تا ببینیم چه‌کار می‌کنی آقای آرایشگر!

فلیکس پیشبند رو روی بدنش مرتب کرد و به حرکت دست چان روی موهاش، از توی آینه خیره شد.
چند ساعت پیش، مرد کل موهاش رو با مواد مخصوصی بی رنگ کرده بود و حالا تصمیم داشت اونهارو سیلور کنه چون معتقد بود فلیکس با موی نقره‌ای، شبیه ماه میشه که توی آسمون تیره و تار می‌درخشه.

- ددی! ددی!

در اتاق به یکبار باز شد و دخترک در حالی که چان رو بلند بلند صدا می‌زد، به سمت اون دوید و هردوی اونهارو شوکه کرد.
چان دست از کارش برداشت، ظرف رنگ مو رو روی میز قرار داد و سمت بیول چرخید. دخترکش در حالی که یه برگه نقاشی توی دستاش بود و موهای بلند و لختش دورش ریخته بودن، پیشش اومده بود و با چشم‌های براقش به ددیش خیره شده بود تا عکس العملی نشون بده.

- بیول شیرین من؟ چی‌شده که بدون در زدن اومدی داخل اتاقِ عمو؟

بیول از لحن چان متوجه شد که یک‌جای کارش اشتباه بوده و توی افکار کودکانش، هنوز به این نتیجه نرسیده بود که باید قبل از ورودش به اتاق در بزنه.

- این رو برای تو و عمو کشیدم ددی

دخترک با لحن اروم و کودکانه‌ای گفت و برگه‌ی کاغذش رو سمت پدرش گرفت.
چان دستاش رو با پیشبندش تمیز کرد و کاغذ رو از بیول گرفت و بهش نگاه کرد. دخترکش براش نقاشی کشیده بود و چان توی دلش پرواز پروانه‌ها رو حس می‌کرد. از کی تاحالا زندگیش اونقدر شیرین شده بود که دختر کوچولوش براش نقاشی می‌کشید؟

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now