Couple: vkook
Insta:mawixa_pv
Tel:Slytherin_Ackerman
"خونه"
-وای کوک بهت چی گفتم؟گفتم بلاخره این خونه رو میگیریم نگفتم؟میتونیم اونجوری که تو دوست داری دکورش کنیم، پر از گل و گیاه، رنگ، میتونی تابلو های نقاشیت و به اون دیوار بزنی، قراره قشنگ ترین لحظه ها و خاطرات و تو این خونه باقی بزاریم مطمعنم!
لبخندی روی لب هاش نشست
خوب به یا میاورد
که اون روز با چه ذوقی از پسر محبوبش فیلم گرفته بود
پسری که راجب خونه رویاهاشون، خونه ای که قرار بود باهم کهنه و فرسودش کنن سخنرانی میکرد-عزیزم؟ هنوزم فکر میکنی میتونیم قشنگ ترین لحظه ها رو توی این خونه باقی بزاریم؟
صدایی نیومد
هیچکس جوابش رو نداد-چرا باهام حرف نمیزنی؟
-چرا جوابمو نمیدی؟به دیوار خاک گرفته و خاکستریِ خالی از تابلو های نقاشیش خیره شد
زمانی اونجا پر بود از اثار رنگی ای که با دستای خودش خلقشون کرده بود-تهیونگا....نمیخوای بازم برات نقاشی بکشم؟
اشک هاش روی گونش غلتیدن و روی کنترل توی دستش فرود اومدن
-اگه میخوای پس چرا جوابمو نمیدی؟ پس چرا نمیای بغلم کنی؟کجایی؟ کجا رفتی؟ چرا فقط ازت یه مشت عکس و فیلم و خاطره مونده؟صدای باز شدن در اومد...
تهیونگ بود؟ بالاخره برگشته بود؟
رمز در زده شد
خودش بود!
اون رمز رو میدونست!....هرچند کسی نبود که ندونه رمز در خونشون تاریخ ازدواجشونه!
نامجون هیونگش میگفت باید این رمز رو عوض کنه!
ولی جونگکوک کاملا مخالف این دستور بود!و اره این حتما تهیونگ بود...حتما برگشته بود تا دوباره کنارش نقاشی بکشه!
البته چندان طولی نکشید تا به جای تهیونگِ عزیزش، جین سرش رو از بین در داخل بیاره...
-اوه! بیداری! برات شام اوردم کوکی!داخل اومد
-داشتی چی میدید...اوه جونگکوک! دوباره نه! بهت گفتم دیگه این فیلما رو نبین!
-چیزی نیست هیونگ...داشتم با تهیونگ حرف میزدم! برای اونم شام اوردی؟!
-بس کن کوک!کنترل رو با سرخوردگی و خشمی که در تلاش بود پنهانش کنه از دست های کوک گرفت و تلویزیون رو خاموش کرد
-دیگه بسه! تهیونگ هفت ساله که مرده کوک! تمومش کن!
پسر با خشم از جا بلند شد و هل محکمی به هیونگش داد
-خفه شو! تهیونگ من نمرده! اون فقط سرکاره! داره برمیگرده! توی راهه خودش بهم زنگ زد! خودم باهاش حرف زدم! گفت داره برمیگرده! گفت یه فیلم حاضر کنم تا وقتی که رسید باهم ببینیم! اون فقط توی راهه! اون فقط هنوز نرسیده خونه!
-اون اخرین تماسش بود کوک دیگه بسههه بسهههه! نمیفهمی چه حالی میشم وقتی هرروزِ این هفت سالو دارم اینطوری میبینمت؟! بسهههه! باور کن! حقیقتو باور کن!
صدای جین کل ساختمون رو در بر گرفت
مطمئن بود اگه کمی دیگه ادامه بده نامجون از طبقه پایین به سراغشون میاد!-هیچ حقیقتی جز این وجود نداره هیونگ! تهیونگم داره برمیگرده! باهم شام میخوریم و بعدش فیلم میبینیم و نقاشی میکشیم! ما لحظات شیرینی تو این خونه باقی میزارییممم! شماها فقط دارید به رابطه ما حسودی میکنید برای همین همچین حرفایی میزنید!!
جین بغضش رو فرو خورد و به سمت در رفت
نمیتونست بیشتر از این اونجا بمونهاون خونه پر بود از بوی خاطراتی که زمانی باعث شادی، و حالا باعث گریستن تنها صاحبشون میشدن
-نزار شامت سرد شه جئون!
کوک دوباره سرجاش نشست و با ذوق به تصویر توی تلویزیون زل زد
لبخند کیم تهیونگ تنها چیزی بود که میتونست هفت سال بی وقفه و بدون خستگی بهش خیره بمونه!
-باشه...با تهیونگ میخورم...!
___________________________
خب این اولین وان شاتیه که نوشتم...همچنین اولین باره که برای ویکوک چیزی مینویسم...
صووو
نظراتتونو پذیراعم...
اگه دوسش داشتید ووت و کامنت یادتون نره سوییتیا🖤💫
YOU ARE READING
𝙆𝙥𝙤𝙥 𝙤𝙣𝙚 𝙨𝙝𝙤𝙩
Fanfiction~وان شات ها و ایمجین های کوتاه از همه گروه های کیپاپ~ های های! نویسنده piano of life هستم و تصمیم گرفتم چون قلمم رو دوست داشتین، به غیر از فیک خودم که در حال اپه(با شیپ هیونلیکس)، از بقیه کاپلای کیپاپ هم وانشات بنویسم:)♡ اگه کاپل خاصی هست که دوست د...