‎{ با خودت صادق باش }

53 15 11
                                    

فصل اول_قسمت سوم

چانگبین- توام به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی هیونگ ؟
همونطور که روی مبل روبه روش مینشست گفت :« اینکه ممکنه خانم کیم قاتل باشه ؟ »
بین- ازش بازجویی کردن ؟ توضیح داده روز حادثه کجا بوده ؟
چان- اره توی پرونده نوشته . تو اون ساعت سر کار بوده
بین- شاید مینهو میخواسته مادرشو نجات بده ! منطقی نیست ؟
چان-بهتره با خانم کیم حرف بزنیم . احتمالا بتونیم بفهمیم راست میگه یا نه ! میشه توام بیای ؟
چانگبین همونطور که از جاش بلند میشد کتش رو پوشید و جواب داد :« معلومه که میام؛ بزن بریم »
هر دو مرد جوون با عجله از دفتر خارج شدن .
بنگ چان به یه جین سپرد تا قرار های یک هفته ایندش رو براش ایمیل کنه و برای فردا متقاضیی رو قبول نکنه تا بتونه با خیال راحت روی پرونده مینهو مانور بده .
در طول مسیر طبق عادت همیشگیش سکوت کرده بود و ذهنش درگیر جفت و جور کردن پازل پرونده بود .
چانگبین که از سکوت چان کلافه شده بود رو بهش گفت :« هیونگ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی ؟»
چان- بپرس
جونگ کوک- تو چرا پرونده ی مینهو رو قبول کردی ؟ ما تقریبا 5 ساله دوستیم . هیچوقت وکالت  پرونده ی قتل رو قبول نمیکردی ! همیشه هم به من و مینی میگفتی قضاوت کردن و دفاع کردن از ادمی که یه زندگی رو خاتمه داده درست نیست ...
چان- چی شد که الان اینکارو میکنم ؟
بین- اره
چان- اولش نمیخواستم قبول کنم اما ...
چشماشو دیدم ...
میدونی بینی ؛ پدرم همیشه میگفت وقتی میخوای بفهمی حقیقت چیه به چشماشون نگاه کن!
حتی یه قاتل زنجیره ای هم چشمای قابل خوندن داره ... باید یاد بگیری بخونیشون !
تو چشمای مینهو رو ندیدی...
از زندگی خالی بود ! انگار چیزی براش مهم نبود ...
انگار مرگ رو بیشتر از هر چیزی میخواست.
عجیب نیست ؟ یه پسر 27 ساله انقدر دلش مرگ بخواد ؟
اما همون وقتی  که بهش گفتم ثابت میکنم قاتل نیست ترسید ...
عقب رفت ...
اون وحشت !
بین- اون میترسه حقیقتی رو بشه که سعی داره ازش محافظت کنه ، درسته ؟
چان- فکر میکنم
همونطور که ماشین رو روبه روی خونه ی خانم کیم پارک میکرد ادامه داد :« امیدوارم بتونم به غریزم اعتماد کنم »
چانگبین اروم شونه ی پسر رو فشار داد و گفت :« باهم حلش میکنیم »

****
دیدن خونه ای که فرقی با کاخ نداشت باعث شد کریس با خودش فکر کنه مینهو بی ربط نمیگفت که جیسونگ بخاطر پول مادرش باهاش ازدواج کرده .
خانم کیم با یک کت و دامن شیک قرمز و استایل مرتب همیشگیش روی مبل نشست و خدمتکارش از چان و چانگبین با قهوه پذیرایی کرد .
دیدن خانم کیم تو اون وضعیت و اینقدر خونسرد باعث میشد اونا از خودشون بپرسون ایا واقعا عزادار شوهر جوونشه ؟ اصلا اتهام قتل پسرش براش مهمه ؟
قبل از اینکه این خط فکری کامل بشه هسوک لبخندی زد و همونطور که قهوش رو میخورد گفت :« من برای دومین باره دارم همسرمو از دست میدم . برای زنی مثل من که  از 16 سالگی روی پای خودش بوده و اینقدر خودساخته و موفقه هیچی رقت انگیز تر از این نیست که شرایط روم اثر بزاره و از پا درم بیاره ! حتی اگه بی احساس بنظر بیام برام مهم نیست . من باید از امپراطوری که ساختم محافظت کنم »
چانگبین که کمتر از چان خوددار بود و با رگه هایی از خشم پرسید :« از پسرتون چی؟»
خانم کیم فنجونش رو روی میز گذاشت و بدون اینکه ذره ای از لحن بین ناراحت شه جواب داد :« اگه بیگناه باشه ثابت میشه و اگه قاتل باشه باید مجازات شه . این ایده الوژی من تو زندگیمه !»
چان – خانم کیم روز حادثه شما کجا بودید ؟
هسوک- سرکار. من هرروز میرم شرکت . تو اون تایم هم شرکت بودم . فکر کنم شهادت کارمندام تو اداره ی پلیس کافی بوده باشه
چان- چرا پسرتون هان جیسونگ رو کشت ؟
هسوک- نمیدونم . این سوال رو باید از خودش بپرسید
چان- تمام اطرافیان و حتی خدمتکارهای خود شما شهادت دادن که رابطه ی اونا خیلی خوب و نزدیک بوده ... اونقدر که جیسونگ بهش بگه هیونگ ! این عجیب نیست که یه روز خیلی ناگهانی تصمیم گرفت بکشتش ؟
هسوک-شاید ازش چیزی دیده
چان- اگر از کسی رفتار خطایی ببینیم مجوز قتل داریم ؟
هسوک-من همچین چیزی نگفتم
چان- چطوری با اقای هان اشنا شدید ؟
هسوک- جیسونگ از مدیرای من بود . دائما  میدیدمش اما هیچوقت بهش جور دیگه ای نگاه نکردم . تا اینکه خودش کم کم سعی کرد بهم نزدیک شه ...
بعدم که باهم قرار گذاشتیم و ازدواج کردیم .
چان- براتون عجیب نبود که چرا یه مرد 20 سال از خودتون کوچیکتر تصمیم گرفته باهاتون ازدواج کنه ؟
هسوک- برای من سن مهم نبود. من عاشق شخصیت جی شدم . یه ادم سرزنده و پرانرژی . کسی که دیدش با همه ادما به دنیا فرق میکرد
چان- پس عاشقش شدید ؟
هسوک- معلومه ! اگر عاشقش نمیشدم باهاش ازدواج نمیکردم
چان- اونقدر عاشق که حاضرید پسرتون تمام عمرش رو تو زندان بگذرونه ؟
هسوک- دنبال چی هستید ؟
چان- اثبات بیگناهی موکلم و تا این رو ثابت نکنم بیخیال این پرونده نمیشم
هسوک-مدرکی دارید که کس دیگه ای شوهرمو کشته ؟
چان- به زودی حقیقت فاش میشه خانم کیم
از جاش بلند شد و همراه چانگبین تعظیم کرد و خواست بره که هسوک گفت :« اقای بنگ ؟»
کریس به سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد .
هسوک- میدونی عاقبت ادمی که عاشق ادم اشتباهی میشه چیه ؟
پسر خیره نگاهش کرد و گفت :« نه خانم »
هسوک- میشه مثل هان جیسونگ... یه مرگ دردناک !
و بعد سرشو به نشونه ی خداحافطی تکون داد و از سالن خارج شد .
هنوز منظور زن رو متوجه نشده بود .
سعی داشت چی رو بهش بگه ؟
منظورش از عاشق ادم اشتباهی شدن چی بود ؟
همین که دوباره توی ماشین نشست چانگبین با تعجب گفت :« هیونگ تو عاشق لی مینهویی ؟»
با چشمای گرد شده برگشت به سمتش و جواب داد :« یااااا ! این دیگه از کجا در اومد ؟»
بین- خب پس منظور مادرش چی بود ؟ راستش رو بگو هیونگ چون ازش خوشت میاد داری بهش کمک میکنی ؟
بین- خفه شو سئو چانگبین . اون فقط یه اشنای دوره

*فلش بک ؛ 2013 *
چان- میخوری ؟
ابمیوه رو روی میز و جلوی مینهو گذاشت تا بلکه بتونه باهاش دوست شه
پسر کوچکتر با اخم سرشو بالا گرفت و با فکر اینکه اون هم حتما یکی از قلداری مدرسست که اومده سراغش ابمیوه رو پرت کرد روی زمین و داد زد :« برو به جهنم ! من به چیزی نیاز ندارم»
چان حس کرد قلبش همراه پاکت ابمیوه روی زمین ریخت و پخش شد ...
با بغض و چشمایی که به زور اشک رو درونش نگه داشته بود به دورش نگاه کرد .
تموم همکلاسی هاش و حتی سال بالایی ها و دوستای نوناش بهش زل زده بودن .
با دو از سلف خارج شد و به جای همیشگیش یعنی پشت ابخوری مدرسه پناه برد .
روی زمین نشست و با صدای بلند زد زیر گریه .
نمیدونست چقدر گذشته و چرا گریه کرده اما با حس گرمای دست کسی که موهاش رو نوازش میکرد سرشو بالا گرفت .
با دیدن هیونجین اشکش رو پاک کرد و گفت :« جینی ! تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟»
جین به نوازش کردن موهای پسر ادامه داد و گفت :« من از طرف داداشم ازت عذر میخوام چانی ... اون ... اون فقط بعد مرگ پدرمون خیلی تنها شده . برای همین نمیتونه به کسی اعتماد کنه و با کسی دوست بشه ... اون ترس از اجتماع داره !»
چان-من نمیخواستم اذیتش کنم
جین-منم اینو میدونم ... اون این روزا حتی برای من که برادرشم شده یه اشنای دور...

*حال*
روی تخت دراز کشید و سعی کرد به سر دردش غلبه کنه .
برای امروز به اندازه ی کافی گیج شده بود .
میدونست که مادر مینهو یه چیزایی میدونه اما ...
نمیتونست تیکه هایی که پیدا کرده رو کنار هم بچینه !
با صدای در اتاق از جاش بلند شد .
با دیدن جیهو که با یه لیوان چای وارد اتاق شد ناخوداگاه لبخند زد .
میدونست هیچکس توی دنیا اونو بهتر از خواهرش نمیشناخت .
جیهو کنارش روی تخت نشست و لیوان رو به دست پسر داد و گفت :« بفرمایید داداش کوچیکه ، چای بابونه . هم ارومت میکنه هم به گوارشت کمک میکنه . دیدم که موقع شام دل درد داشتی »
لیوان رو از خواهرش گرفت و همونطور که یه قلپ از چای رو میخورد ،تشکر کوتاهی کرد .
جیهو- اوضاع چطور پیش میره ؟
چان- همه چی خیلی پیچیدست
جیهو- تو از پسش برمیای کریس
چان- نونا ؟
جیهو- جانم
چان- عاشق ادم اشتباهی شدن یعنی چی ؟
جیهو- ادم اشتباه ؟
چان – اهوم
جیهو اروم کنار چان دراز کشید و همونطور که دستش رو باز میکرد تا پسر کنارش و تو بغلش دراز بکشه جواب داد :« خب راستش من به این جمله اعتقاد ندارم »
جیهو- در واقع هیچ عشقی اتفاق نمیفته مگر اینکه اون ادم نیمه ی تو باشه ...
پس نمیشه گفت اشتباه ...
هر عشقی درست و غلطش رو ما با رفتار و عملکردمون شکل میدیم .
حتی اگه به قول بعضیا ادم اشتباهی باشه حتما تو تقدیرمون بوده که با اون عشق رو تجربه کنیم !
موهای چان رو نوازش کرد و پرسید :« حالا منظورت چیه کریستوفر بنگ ؟»
چان- خودمم نمیدونم . دارم سعی میکنم تیکه های این جورچین رو کنار هم بزارم
جیهو- میدونی برای حل کردنش راه درست چیه ؟
چان- نه
جیهو- تصویر کلی ! بخاطر بیار از کجا و برای کدوم تصویر داری حلش میکنی . اینجوری هر وقت گیج شدی راحت تر برمیگردی به جایی که شروع کردی
چان- نونا ، میتونم نجاتش بدم مگه نه ؟
جیهو- سخت ترین کار دنیا نجات ادمی که دوستش داری
چان- اما ... من . باور کن اون مال گذشتست
جیهو- با خودت صادق باش چان . به هرکی دورغ میگی با خودت صادق باش !

پایان قسمت سوم

SƖєєρ ωαƖкєяѕ || cнαηнσ νєя. Where stories live. Discover now