همه چی اولش قشنگه..
رفته رفته اذیت میکنه و آخرش به جایی میرسه که دیگه خسته کن میشه. و این دقیقا اتفاقی بود که بین رابطه ی من و اون افتاد..همه چی خوب بود.. روزها عاشقانه میگذشتن.. هرروز با صبح بخیر و شب بخیر تموم میشدن.. هربار که سختم بود اون بود که کنارم بود همیشه برام وقت داشت اولین نفر توی لیستش بودم..
اما همونطور که گفتم همه چیز تغییر میکنه.. حالا دیگه حتی برق توی چشماش رو هم نمیبینم.. رفتارش تغییر کرد.. خورشید رابطه ی ما غروب کرده بود و حالا عاقبت غروب کردنش سرد شدن شبهای من تو تنهایی بود.. دیگه کسی نبود که بغلش کنم و اون بهم امید یه روز گرم با تابیدن خورشید رو بده..
دیگه حتی حالم از روز تولدم بدون اون بهم میخوره.. چون اونی نیست که باهام بازی کنه هرچقدر هم بچگانه بدون مسخره کردنم باهام برف بازی بکنه.. حالا دیگه اونی نبود و این منی بودم که تنها روی صندلی بیمارستان نشسته بودم و منتظر وقتم بودم.. احیانا نباید کنارم باشه و با گرفتن دستم بهم امید بده که همچی درست میشه و چیزی نیست؟
اب دهنم رو همراه بغضم غورت دادم هرچند دیگه اشکی توی چشمام نبود که پایین بیافته حالا فقط نتیجه بغض توی گلوم سوزش و سرخ شدن چشمام بود همین.. انگار چشمام دیگه یاریم نمیکرد و بهم التماس میکرد که دیگه بس کنم با ضعیف بودن، با گریه کردن بعد نبود اون.. مغزم سرد بودنش رو قبول کرده بود اما این قلبم بود که باهربار سرد بودنش بیشتر از قبل یخ میزد و دردش بیشتر میشد..
شنیدن اسمم باعث شد مثل مرده متحرک ازجام بلند بشم و بدون زدن حرف اضافه ای وارد اتاق بشم و روی صندلی روبروی دکتر بشینم و منتظر به لبهاش که میلرزیدن چشم بدوزم. با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد بدنم سردتر میشد و انگار هر حسی که توی بدنم وجود داشت، داشتن تهی میرفتن. چیزی نمیگفتم البته حرفی هم برای گفتن نداشتم..
دکتر توقع داشت برای کی با این مریضی بجنگم؟ من کسی رو هم برای خودم داشتم؟ کسی که تا همیشه پیشم باشه و نه اینکه نصف راه ولم کنه بدون توجه به اینکه منی هم وجود داره؟ کسی نبود حتی اگه هم بود من قصد نداشتم کاری بکنم.. نه تحملش رو داشتم نه جونش رو.. حالا دیگه حتی گذر زمان هم ترسناکه جدا از نبودن اون کنارم توی تاریک ترین شبها..
حالا دیگه گذر زمان که ساده ترین چیز بود من رو میترسوند. بدن ضعیف شده ام رو از توی مطب کشیدم بیرون و توی خیابون ها با تنها تیشرتی نازک چرخیدم.. میچرخیدم و به چهره ی مردم خیره شده بودم.. بعضی ها خوشحال بودن بعضی ها بی حس و بین اون جمعیت انگار فقط من بودم که روی مرز شکستن بودم درست مثل شیشه ای که لبش شکسته و ادم دودل میشه که بندازش دور یا نه.
حالا من اونطوری بودم نمیدونستم این سمت راه برم یا اون سمت.. اما برای من راهی نبود که برم من فقط دوست داشتم چشمام رو ببندم و دور از هرحسی بخوابم.. فقط بخوابم همین.. جلوی در خونه دونفرمون ایستادم که در بلافاصله باز شد و چهره ی نگران اون توی دیدم اومد.. چشماش مثل قدیم دو دو میرد و نگرانی از توی چشماش مشخص بود و اون نگاه با دیدن من که فقط توی یه تیشرت ساده بودم دوبرابر شد و من حتی عصبانیت رو هم میدیدم..
-فقط یه تیشرت؟ وقتی که هوا زیر صفره؟
خونسا بهش نگاه میکردم.. بدنم بیحال بود و من حتی انرژی نداشتم که لب یخ زده ام رو ازهم باز کنم و بگم که سردمه و از اون بعد دو ماه کامل حرف نزدن فقط یه لیوان شیر گرم شده میخوام.. دست کرختم رو بالا اوردم و دقیقا وسط سینه اش جایی که فکر میکردم قلبش باشه گذاشتم و فقط چند لحظه تا حس کردن ضربان قلبش مونده بود که به شدت کنارش زدم و قدم هام رو به داخل کشیدم.. من میترسیدم..از اون و نگرانی بعد دوماهش.. چی شده بود؟ چرا حالا نگران من شده بود؟ حالا که دیگه حتی نمیدونستم چند روز دیگه برای زندگی کردن دارم؟ ساعت ها بی حسی حالا داشت خودش رو نشون میداد و من جمع شدن قطره های اشک رو توی چشمام حس میکردم.. تازه داشتم متوجه سرد بودن بدنم میشدم. گوشه ی حموم نشستم و زانوهام رو توی هم جمع کردم..
درگیر بودم.. حالا باید چیکار میکردم؟ ازش جدا میشدم و بدون گفتن چیزی ولش میکردم یا تا لحظه آخر کنارش باشم؟ هرچقدر هم قلبم کنار اون بودن رو میخواست ذهنم میگفت این حق اون نیست بلاخره که دیگه دوستم نداره چرا خودم و اذیت کنم؟ اشکهایی که نگهشون داشته بودم راه خودشون رو پیدا کردن و یکی یکی پشت همدیگه پایین میومدن. دقیقه ها گذشتن و من هنوزهم گوشه حموم نشسته بودم و تنها فرقش این بود که اونهم پشت در درحال گریه کردن بود.. التماس میکرد که جواب بدم یا حداقل برم بیرون از حموم تا باهام بتونه حرف بزنه ولی من حتی دلم نمیخواست صداش رو بشنوم..
شنیدن صداش امکان داشت که باعث بشه اشکام بیشتر از قبل بریزن و من بیشتر از همیشه پیش اون خورد بشم.. اما با اینحال نمیتونستم که همیشه همون گوشه حموم بشینم و از سرما و تنهایی بلرزم.. سردم بود بیشتر از همیشه.. بیشتر از موقع هایی که سردم میشد و اون بغلم میکرد تا گرمم بشه اما حالا که حتی وارد اغوش اون شدم چرا گرمم نمیشه؟چرا هرلحظه سردتر میشه و سرم بیشتر از قبل گیج میره؟ چشمام رو بستم و خودم رو توی اغوشش رها کردم دیگه حتی مهم نبود که اون میخواد من رو به بیمارستان ببره.. من فقط یه خواب طولانی میخواستم.. خوابی که هیچوقت تموم نشه...
_________________________________________
سلام
امیدوارم حال همتون بعد خوندن این داستان بسیار غمگین خوب باشه.. راستش روزی که این داستان رو نوشتم فکر نمیکردم که پابلیشش کنم ولی وقتی امروز داشتم گوشیم رو مرتب میکردم چشمم به داستان خورد و گفتم پابلیشش کنم شاید کسی خوشش اومد.. حقیقتا دلم نمیخواست داستان رو ادامه بدم چون بنظرم همین حالا هم یه پایان داره اما اگه کسی دوست داشت که یه پایان شاد داشته باشه و نه غمگین حتما تو کامنتا بگه😉😉🥰روز خوبی رو داشته باشید و مثل همیشه قوی و با قدرت ادامه بدید.. شما میتونید🌹🫂
مهویا