فلش بک: 24 ساعت قبل
صدای فریادها، عصب شنواییاش رو تحریک میکرد. به نظر میاومد که همسلولیهاش، در حال تماشای اتفاقی مهیج هستن. مثلا مسابقهی فوتبال، کشتی کج و یا دعوای دو نفر از خودشون. وگرنه موضوع دیگهای توی کندو برای اینطور شادی کردن وجود نداره.
دمدمهای طلوع بود که به سختی خوابید؛ زمانی که زمین به اندازهی کافی برای رسیدن به خورشید، نچرخیده بود.کل این شش ماهی که به اجباری اختیاری، درون دخمهی تجملاتیاش گیر افتاده بود، به سختی شبی پیدا میشد که مینهو تونسته پلک بر هم بذاره و خوابی کافی رو تجربه کنه. فکر رهاش نمیکرد. میتونست ساعتها به مسیری که اومده فکر کنه و هر بار حجم نفرتی که از خودش داره، بیشتر و بیشتر بشه. تصور اینکه تصمیمش، چه بلایی سر خانوادهاش خواهد آورد، هر شب راس ساعت دوازده، زمانی که تمام تمرینهای سخت روانی و بدنی به پایان میرسه، مثل خوره به جونش میافتاد و ذره ذره جونش رو زیر دندونهای محکمش، خرد و خاکشیر میکرد.
گاهی وقتها، طول میکشه بفهمیم تصمیمی که گرفتیم به نفعمون خواهد بود یا به ضررمون؛ اما مینهو در همون ساعتی که گوشهی اتاقش کز کرده کرده بود و با کشیدن موهای سیاهش سعی داشت مغزش رو به کار بندازه، میدونست که این کارش تنها به ضرر یه نفر خواهد بود: خودش!
شاید تنفرش از همین بود. خودش رو فدا کرد برای خانوادهای که هر شب براشون مینوشت و هرگز جوابی نمیگرفت. ترجیح میداد فکر کنه که برخلاف چیزی که گفتن و اطمینانی که دادن، نامهها رو به دست خانوادهاش نرسوندن. تحمل وعدههای دروغ دیگران، از اندیشهی فراموش شدنش توسط خانوادهاش درد کمتری داشت.
به کمر چرخید و پشتش رو به تشک نرمش تکیه داد. خیره به سقف مونده بود و سعی میکرد با پلک زدن و نفسهای عمیق، صداها رو خاموش کنه. چه اونهایی که از بیرون نشات میگرفتن و چه اونهایی که همیشه توی سرش بودن.
سردردش با نٌتی که مردها مینواختن، دم به دم بیشتر میشد. مادرش همیشه میگفت که مردها میتونن از هر بچهای بیشتر روی اعصاب باشن؛ و مینهو الان میتونست باهاش موافقت کنه.
پوفی کشید و با یک ضرب از جا برخاست. ایستاد و نگاه کوتاهی به دیوارهای تکراری اتاقش انداخت. اتاقی که بزرگتر از اونی بود که کوچیک خونده بشه. کاغذ دیواریهای سفید مزین شده با خطوط قرمزِ در هم پیچیده، کل دیوار رو پوشونده بودن. در چوبی سمت چپ اتاق، به دستشویی و دوش درونش منتهی میشد. تخت تک نفره با ملحفهی ملیلهدوزی شده که طرح گل بابونه و برگهای روش، اون رو از کفن متمایز میکرد، رو به روی در ورودی، زیر پنجرهای قرار داشت که نور ماه رو بیشتر از نور خورشید عبور میداد.میز کوچیک و صندلی چوبی کنارش، مامن مینهو برای نوشتن بود. نیاز داشت به چیزی، هر چیزی، دل ببنده. چیزی که نوید آزادی از اون قفس مجلل رو بهش بده. هیچ نمیدونست که این شکنجه کِی به پایان خواهد رسید. شکنجهی دست و پا زدن در بیخبری، از کاری که مجبور به انجام دادنش خواهی شد.
YOU ARE READING
𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇𝖫𝗂𝖿𝖾 • 𝖬𝗂𝗇𝗅𝗂𝗑, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇
Fanfiction𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇 𝖫𝗂𝖿𝖾𓃠 • Minlix, Hyunin • Angst, Romance, Psychological, Mystery, Smut • 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖡𝗒 MotherGeppetto. «کنترل کردن زندگیای که مال تو نیست چه حسی داره، لی مینهو؟!» • 𝖲𝗍𝖺𝗋𝗍𝖾𝖽: 10 July 2024 • 𝖮𝗇𝖦𝗈𝗂𝗇𝗀 • 𝖯𝖾𝗋 𝖬𝗂𝗇...