part.26

567 82 2
                                    

-من دقیقا از کجا باید می‌دونستم که قراره زندانی بشم؟

-همون موقع که فکر تعقیب کردن من، تو اون مخ آکبندت افتاد باید فکر اینجاش رو می‌کردی.

یونگی گفت و بعد بدون توجه به غرغرهای جیمین، مشغول پاک کردن عدسی عینکش شد.

-یعنی یه شارژر تو این خراب‌شده پیدا نمیشه؟

-سهون خوابه، جونگ‌کوک هم سرکلاسش. پس... نه؟

نگاهی بی‌معنی‌‌ به جیمین انداخت. مرد کوچکتر دست‌ چپش رو به پهلوش تکیه زده و با دست دیگه موبایل خاموش شده رو نگه داشته بود. این در حالی بود که یونگی جواب دلخواه مرد رو بهش نمی‌داد و با دسته‌ای برگه که جیمین از محتوای اون بی‌خبر بود، جلوی تلویزیون نشسته و به اخبار گوش می‌کرد.

-تو نداری؟

-دارم.

-چی؟!

جیمین با چهره‌ای مبهوت به مرد نگاه کرد.

-من دارم ولی نمیدم.

از شدت کلافگی دستش رو روی صورتش کشید و بعد از چند لحظه مکث نفسش رو بیرون فرستاد. یونگی در سکوت سنگین اتاق به کارهای عجیب غریب جیمین زل زده و منتظر حرکت بعدی مرد بود.

-من بیرون از اینجا یه عالمه کار دارم.

جیمین بعد از سکوت چندثانیه‌ای اعلام کرد. به دنبالش یونگی، کلمه‌ای مثل باشه‌ زمزمه کرد و اینبار مشغول مطالعه‌ی برگه‌های عزیزش شد. دستش رو لای موهاش فرو کرد و چنگ محکمی به ریشه‌ی موهاش زد. با نتیجه‌گیری اینکه قرار نیست از یونگی کمکی بهش برسه، قدم‌های محکمش رو به سمت در عمارت برداشت.

-برو به درک.

طوری گفت که صداش به مرد بزرگتر برسه و لحظه‌ای بعد با بیرون رفتن از عمارت، در بزرگ و سنگین رو به چارچوب کوبید.

نگاهش رو از در بسته شده توسط جیمین گرفت و به دکتری داد که در حال پایین اومدن از پله‌ها بود. از دور می‌شد قیافه‌ی درهم مرد رو دید.

-اتفاقی افتاده؟

بعد از گذشت نیم دقیقه با نشستن پزشک، درست روبه‌روی خودش، پرسید. بلافاصله مرد میانسال، با لحنی ناامید و خسته جواب داد.

-نمیشه آقای مین.

-چی نمیشه؟

-این مقدار از شات‌هایی که بهش تزریق می‌کنم، خطرناک و ریسک‌پذیره. یا باید دُز تزریق رو پایین بیاریم یا از حجمش کم کنیم.

عینکش رو از روی صورتش برداشت و بی‌حوصله روی میزِ جلوی پاش پرت کرد.

-دلیلی برای اینکار نمی‌بینم.

-ممکنه قلبش از شدت ضربان‌ استپ کنه!

پزشک با لحنی عصبی هشدار داد. متقابلا صدای یونگی بالا رفت.

𖣐Chocolate PuppyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang