After story

289 54 3
                                    

روی صندلی‌های فرودگاه نشسته و سرش رو روی شونه‌ی همسرش گذاشته بود.
- چرا نمیاد ته ته‌.
- پروازش نشسته عزیزم، دیگه باید بیاد.
- اوهوم.
پاهاش رو تکون داد و با استین لباسش بازی کرد، چند دقیقه‌ی بعد تهیونگ تکون ریزی خورد و درحالی که دست‌هاش رو دور شونه‌های اون حلقه میکرد، گفت:
- اون نیست؟
امگا به جایی که همسرش اشاره میکرد نگاهی انداخت و بعد، درحالی که با شوق از جا میپرید جواب داد:
- خودشه تههه!
همزمان امگای بزرگترهم چشمش به جیمین افتاد و هردو به سمت هم دویدن.
توی ثانیه‌ی اول به نظر میرسید اونا قراره بپرن بغل هم، خودشون‌هم همین برنامه رو داشتن، اما این تصور وقتی به‌هم خورد که هوسوک قهقهه زنان تندتر از جیمین جلو رفت و برخورد محکمشون و تکون خوردن‌های مداوم امگای بزرگتر حین خندیدن باعث شد روی زمین بیوفتن، تهیونگ درحالی که تند تند به سمتشون قدم برمیداشت و از استرس افتادن کلاه همسرش و مشخص شدن نیمه از چهرش داشت خفه میشد، قبل از اینکه مردی که میخواست از کنار دو امگا بگذره پاش رو روی کلاه قرار بده، الفا دستش رو جلو برد و اون رو قاپید، بعد کنار اونها زانو زد و درحالی که امگاش رو از زیر دوستش بیرون میکشید کلاه رو سرش کرد.
- عزیزم! باید مراقب باشی اگه بشناسنمون چی!
امگا که بخاطر برخوردش با زمین بدم درد خفیفی گرفته بود هیسی کشید و جواب داد:
- ببخشید ته ته، ولی هوسوک وقتی میخنده قابل کنترل نیست.
الفا نیم نگاهی به امگای ریزه میزه و شرمنده‌ی کنارشون که داشت گرد و خاک سر زانوهاش رو تمیز میکرد انداخت، معلوم بود نمیخواد مستقیم به تهیونگ نگاه کنه.
- بله دیدم!
اول کنایه زد، اما بعد با بیشتر شدن سرخی گونه‌های امگا و فشرده شدن لب پایینش بین دندون‌هاش، دست برداشت و لبخند زد.
- هی نمیخواد خجالت بکشی، سلام!
- آم... اره، سلام.
- از دیدنت خوشحالم هوسوک شی.
- منم... همینطور.
جیمین درحالی که به کمک همسرش بلند میشد گفت:
- یا اینجوری مظلوم نمایی نکن شیطان صفت، من که میدونم خجالت نکشیدی.
هوسوک درحالی که زیر زیرکی ابرو بالا میانداخت گلوش رو صاف کرد.
- خب، بهتره هرچه زودتر بریم نه؟ هم هوسوک شی خستست و هم بیشتر موندن ما میتونه دردسر ساز باشه.
الفا جلوتر راه افتاد، وقتی هوسوک مطمئن شد پشتش بهشونه، نشکون محکمی از بازوی دوستش گرفت و غر زد:
- عوضی خیلی از عکساش بهتره.
- ایییی! چته میخوای الفامو بدزدی؟
- نخیر باشه واسه خودت، فقط اگه اجازه بدی میخوام یکم خودمو امگای زندگی نشون بدم بلکه یکی از ژن همینا بیاد به واسطه‌ی شوهرت منو بگیره، ما که شانس نداریم جفت خودمون مثل بعضیا پیدا بشه!
- برو بابا هفتاد درصد مردم جفتشونو پیدا میکنن، به ژن خانوادگی شوهر من چشم نداشته باش بی‌حیا!
- اره دیگه، بعضیا شوهر دارن چشم و دلشون سیره، مثل ما بدبخت بیچاره‌ها نیستن که!
- تو اگه خیلی شوهر میخوای بیا داداش منو بگیر.
- هیونگ تو؟ جونگکوک؟ اون خل و چل احمق؟
جیمین زیر لب صداهای نامفهومی از خودش در اورد.
- لیاقت نداری، حداقل راجب تیموتی...
- اونم یکیه عین جونگکوک، دوتا رفیق خلن، گزینه‌ی بعد.
- متاسفم سوک، ولی به جز داداش و دوست داداشم که فقط محض فان افتادن دنبالت هیچکس...
امگای بزرگتر درحالی که قدم‌هاش رو تندتر میکرد تا از جیمین جلو بیوفته، با حرص غرید:
- بیشعور.
جیمین بالاخره وا داد و خندید، بعد با دو قدم بلند خودش رو از بازوی دوستش که فقط دو سانت ازش بلندتر بود اویزون کرد.
- بیخیال، یه روزی جفت توهم پیدا میشه.
- آره، وقتی شصت سالم شد!
- یه ماه کره بمون، مطمئنا میبینیش.
امگای بزرگتر گه متوجه جدی شدن لحن دوستش شده بود، آهی کشید و لب‌هاش رو اویزون کرد.
- فکر کردی مامان بابام میزارن؟ فکر کردی اصلا میخوان یه ماه شرکتشونو ول کنن که من جفتمو پیدا کنم، بعد رسما مجبور بشن با الفایی که معلوم نیست کیه و چیکارست و اصل و نسبش به کجا برمیگرده توافق کنن؟ این ماجرا سر تا پاش واسه وسواس عجیب غریب و نگرانی افراطیشون ضرره!
بعد از اون، تا وقتی که به خونه برسن دیگه هیچکس هیچی نگفت، تمام مدت تهیونگ با تعجب منتظر بود هردو امگا مثل چند دقیقه‌ی قبل با شور و شوق از سر و کول هم بالا برن اما دیگه این اتفاق نیوفتاد، تا وقتی که ماشین توی حیاط ایستاد و جونگکوکی که درحال برگشتن به عمارت اصلی بود و سر تا پاش با خاک و گچ یکی شده دیدشون.
- سلام همسرم!
الفای جوون با شیطنت داد زد و به سمت هوسوک دوید، قبل از اینکه امگای ریز جثه و ظریف بتونه زیاد ازش دور بشه بهش رسید و با محکم بغل کردنش به قصد مالیدن تمام کثیفیای روی لباساش بهش، صداش رو در اورد.
- ولم کنننننن، کثافتتتت!
هوسوک جیغ کشید و جونگکوک بلندتر خندید.
- دلت برام تنگ نشده بود؟
- نخیر، برو گمشو کنار بو میدی، اه!
هوسوک با چندش گفت و دستش رو روی صورت الفا کوبید تا عقب برونتش.
جونگکوک با بی‌خیالی تیشرتش رو به بینیش نزدیک کرد و بو کشید.
- چمه مگه؟ بو خاک میدم.
هوسوک دماغش رو چین داد و به سینه‌ی پسر کوبید.
- چندش کثیف.
- هوی! همین خاکو این بی‌ناموس داره فقط خیسه، مال اون به‌‌بهِ به ما که میرسه چندش میشه؟
تهیونگ از همه جا بی‌خبر سرش رو بالا گرفت و ابروهاش رو بالا برد.
جونگکوک چشم غره‌ای بهش رفت و از کنارشون رد شد.


My room is full of tulips/completedWhere stories live. Discover now