۶۳

882 162 22
                                    

هوف حرصناکی کشید و موهای فرفری شو با دستاش به عقب شونه کشید و مثل همیشه یه تار موی لجباز از گوشه ی پیشونی اش خودشو پخش صورتش کرد‌.

از صبح با هزار نفر تماس گرفته بود تا لیست مهمانهای هفته ی آینده رو یه عده سیاستمدار بودن اوکی کنه و بخاطر اینکه دستیار نداشت تا واسه این کارا کمکش کنه عصبی بود.

اینجور مواقع معمولا کریس کمکش می کرد ولی حالا که کریس به تیم سیار پیوسته بود کمتر وقت داشتن باهم باشن.

از طرفی خوب بود که بکهیون تو تیم سیار تنها نیست و کسیو داره که هواشو داشته باشه و از طرف دیگه دونستن اینکه کریس زمانی کراش نامبر وان بکهیون بوده عصبی کننده بود.

در واقع چیزی که بیشتر نا ارومش می کرد این بود که از وقتی بکهیون رفته، کمترین اطلاعی ازش نداشت و با توجه به روحیه اش اصلا نمی تونست از کسی احوالش رو بپرسه. تنها کاری که می تونست بکنه اطمینان از فرستادن بسته های نوشیدنی و شکلات همراه گروه بود و امیدوار بود که خیلی به بکهیون سخت نگذره.

با توجه به شناختی که ازش داشت می دونست اون علیرغم شخصیت محکم و کاریزماتیکش، در برابر درد و خستگی خیلی ناتوانه و یجورایی جزو آدمهای سوسول و راحت طلب دسته بندی میشه‌.

چشمهای خسته اش رو با پشت دستش مالید و سرش رو روی میزش گذاشت که دینگ دینگ پیامهای رگباری که براش اومد باعث شد هشیار بشه.

قطعا دوباره لوهان بود.
هر وقت عصبی می شد ولی پیام برای چانیول می فرستاد و چانیول گرچه معمولا جوابی بهش نمی داد ولی خودش رو موظف می دونست اونها رو بخونه تا ببینه چی توی سر دوستش (عملا تنها دوستش) می گذره.

_(این یکی از وحشتناک ترین جلسه های انجو تا اینجاست.)

_(می تونم قسم بخورم اون امگا از من متنفره)

_(از وقتی خودمو بهش معرفی کردم داره منو با چشماش می خوره.)

_(اوه... قراره کلی پول بده)

_(حتی یک‌کلمه باهام حرف نمیزنه)

امروز لوهان یک جلسه ی مهم با خیرین انجوی عدالت برای امگا داشت. و چانیول هم بنا بر قرارداد ننوشته شده بین خودشون مبلغی رو به حساب انجو واریز کرده بود و فیش واریز رو هم برای لوهان فرستاده بود.

لوهان از دیشب کلی هیجان داشت که این بار قراره با امگای مشهوری مثل سولی جلسه داشته باشند و اتفاقا سولی یکی از کراشهای دوران دانشگاهش بوده ولی ظاهرا بصورت عجیبی از طرف اون امگا وایب منفی گرفته.

چانیول نیشخند زد و به پشتی صندلی اش تکیه کرد.
امگاها اینجوری اند. عجیب و غیرقابل درک. تو هیچ وقت نمی تونی بفهمی چی تو سرشون می گذره.

_(باورت نمیشه اگه‌بگم از اول جلسه حتی یک‌ بار هم من مخاطبش نبودم.)

_(الان گریه می‌کنم.. اون توی گوشی خیلی شیرین و مهربون بود.)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 12, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Don't let me down Where stories live. Discover now