پارت سی و یکم

201 45 36
                                    

اگه یه گروه از دخترا شماها رو دیده باشن همون لحظه میرفتن همه جا پخش میکردن ولی این حرف زمانی بین مهمونا پخش شد که کار از کار گذشته بود...
خودت بگو چقدر تو و جیمین توي باغ موندین؟
زمزمه وار میگم: نمیدونم ولی این رو میدونم که کم نبود...
یونجون: پس نتیجه میگیریم طرف میخواسته تو به هدفت برسی..
- باورم نمیشه تا این حد از موضوع غافل بودم... جیمین بارها و بارها بهم هشدار داده بود اما من باور نمیکردم...الان که به ماجرا نگاه میکنم میبینم این عکسا شباهت عجیبی به عکساي چهار سال پیش داره.. یونجون: منظورت چیه؟
- کیفیت و وضوح عکسا خیلی خوبه... فکر کن یه نفر اومده از من و جیمین از فاصله نه چندان نزدیک اون هم توي اون تاریکی عکس گرفته و هیچکدوم ما متوجه نشدیم... حالا برگرد به چهار سال پیش توي یه شب تاریک از تهیونگ و جیمین از فاصله ي نه چندان نزدیک عکساي واضحی گرفته شده بود... حتی عکسا تار نبودن که بخواي شک بکنی...
یونجون: میخواي بگی هر دو بار کار یه نفر بوده؟
- نمیگم کار یه نفره ولی میدونم بی ارتباط هم نیستن!
وضوح و کیفیت این عکسا شباهت زیادي به همون قبلیا داره...
ولی سوال اینجاست اون طرف که نمیدونست من میخوام چیکار کنم پس چطور از قبل با تجهیزات اومده بود؟
یونجون: شاید یه نقشه ي دیگه اي داشتن که با ورود تو همه چیز خراب شد و اونا به فکر نقشه ي جدید افتادن..
به اون شب فکر میکنم... به اون پسر... اون پسر کی بود؟
- یونجون اون شب یه پسر پشت سر جیمین به ته باغ اومده بود و من هم به خاطر شکی که به جیمین داشتم دنبالش راه افتادم..
یونجون: میخواي بگی ممکنه اون پسر جز نقشه شون بوده باشه؟
سري به نشونه ي مثبت تکون میدم..
- ولی چرا؟... جیمین که دیگه چیزي واسه از دست دادن نداشت!!
یونجون: جیمین اون پسر رو میشناخت؟
- نه.... خودش میگفت نمیشناسه ولی من باور نمیکردم ولی الان که فکر میکنم میبینم جیمین اون لحظه هم تمایلی براي حرف زدن به اون پسره نشون نداد... بماند که چقدر حرف بارش کردم ولی فکر کنم اون پسر هم بی ارتباط با اون عکسا نبود!
یونجون: چرا این عکسا رو واسه ي جیمین فرستادن؟ اگه میخواستن خرابکاري کنن باید اون رو واسه ي خونوادش میفرستادن!
- اگه توجه کنی عکسایی فرستاده شده که به ضرر جیمینه... اون عکسایی رو انتخاب کرده که نشون از تجاوز نداشته باشه! هر کسی بود میخواست جیمین رو خرابتر از گذشته کنه ولی حق با توعه چرا براي خود جیمین فرستاد باشن؟!
یونجون: شاید جیمین از چیزي باخبر بود که نباید میدونست اونا هم میخواستن با این کار تهدیدش کنن؟!
یونجون: مگه نمیگی ووک باهاش دشمنی داشته لابد یکی از افراد ووک این کار رو کرده!!
- ولی توسط کی؟ من میگم ممکنه یه آشنا هم با اونا همدست باشه! آخه مهمونی خانوادگی بود پس کی میتونست عکس بگیره..
یونجون: شاید هم همون پسره عکس گرفته باشه!
- ولی دوربینی همراهش نبود.
یونجون: با گوشی...وسط حرفش میپرمو میگم وضوح و کیفیت عکسا رو فراموش نکن!
یونجون: شاید هم دستایی داشته... شاید هم رفته و دوباره با دوربین برگشته!!
- نه صد در صد همدست داشته... اگه قرار بود جیمین توسط اون پسره اذیت بشه پس یه نفر باید ازشون عکس میگرفت..
سري تکون میده و دیگه چیزي نمیگه.. به رو به رو خیره میشم... فقط یه سوال تو ذهنم میچرخه... یعنی کارکی میتونه باشه؟
خسته از فکراي بی نتیجه نگاهی به یونجون میندازم... اون هم ساکت روي تخت کنارم نشسته و به دیوار رو به رو زل زده..
زیر لب زمزمه میکنم: یونجون...
- یونجون...
با تعجب نگاهی بهش میندازم... با دست تکونش میدم و با صداي بلندتري میگم: یونجون با توام... کجایی؟
تازه به خودش میاد و میگه: ها... چیزي گفتی؟
- یه ساعته دارم صدات میکنم هیچ معلومه کجایی؟
یونجون : داشتم فکر میکردم..
- این که معلومه اما به چی؟
یونجون: به این ماجراهاي اخیر... همه چی زیادي مرموز به نظر میرسه!
با کلافگی نگاهی به اطراف میندازم
- باید همه شون رو.......با دیدن گوشی جیمین حرف تو دهنم میمونه.. یونجون با تعجب میگه: چی شد؟
یعنی ممکنه پسورد ایمیلش با رمزي که واسه گوشیش تعیین کرده یکی باشه!
یونجون: یونگی حالت خوبه؟
نگاهی به یونجون میندازم... لبخندي رو لبم میشینه... نگامو ازش میگیرمو از روي تخت بلند میشم.
یونجون: کجا میري؟
بدون اینکه جوابش رو بدم با قدمهاي بلند خودم رو به گوشی میرسونم...
متعجب نگام میکنه...
به سرعت میخوام رمز رو وارد میکنم... اما گوشیه جیمین اونقدر پیشرفته نیست که بشه باحروف روش رمز گذاشت!
با ناامیدي نگاهی به گوش میندازم... اما یاد تاریخ تولد خودم میفتم... اون رو وارد میکنم چشمام رو میبندمو بعد از چند لحظه مکث تائیدش میکنم.. بالاخره چشمامو باز میکنم... یونجون رو مقابل خودم میبینم...نگاهی به صفحه ي گوشی میندازم... قفل باز شد... باورم نمیشه!
زیر لب زمزمه میکنم: باورم نمیشه...یونجون گوشی رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه... با دیدن صفحه نمایش لبخندي رو لبش میشینه و میگه: پس بالاخره تونستی رمزش رو پیدا کنی؟
بی توجه به حرفش ادامه میدم: واقعا باورم نمیشه... بعد از گذشت این همه سال هنوز هم من تو تموم لحظه هاي زندگیش بودم!
یونجون با نگرانی نگام میکنه و میخواد چیزي بگه که اجازه نمیدم! گوشی رو ازش میگیرم و همونطور که به سمت تخت برمیگردم به لیست تماسهاش یه نگاه کلی میندازم..
صداي یونجون رو میشنوم: از کجا فهمیدي؟
نگامو از گوشی میگیرمو میگم: حدس زدنش زیاد سخت نبود... طبق معمول تاریخ تولد خودم بود اما این دفعه به صورت برعکس ذخیره کرده بود!
چیزي نمیگه...
به سمت صندلی پشت میزش میره، صندلی رو برمیگردونه، روش میشینه و بهم نگاه میکنه..
نگامو ازش میگیرمو دوباره لیست تماساش رو نگاه میکنم... اکثر شماره ها به اسم ذخیره شدن فقط چند تا شماره هست که ذخیره نشده.... کلی تماس بی پاسخ وجود داره... 40 تا تماس بی پاسخ از شماره اي که به اسم بابا ذخیره شده... 60 تا تماس بی پاسخ از جونگکوک... 10 تا از کای...اخمام تو هم میره30 تا از هوبی با اخمهایی در هم زمزمه میکنم: هوبی کیه؟صداي جیمین تو گوشم میپیچه« سلام هوبی »
اونشب توي اون مهمونی هم تلفنی داشت با شخصی به نام هوبی صحبت میکرد..
اما هوبی کیه؟! چرا هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه..یعنی یکی از دوستاشه؟ چیزی راجب جیمین میدونه؟
وای مغزم دیگه نمیکشه..
روي تخت دراز میکشم و به یونجون نگاه میکنم بعد از چند دقیقه نگام رو ازش میگیرمو به سقف خیره میشم....
کم کم پلکام بسته میشن و به خواب میرم..
___________

no one was like youOnde histórias criam vida. Descubra agora