شیائو ژان از اتاق بیرون رفت ... با دیدن ییبویی که رو به رویش با یک دارو ایستاده بود متعجب به وانگ ییبو نگاه کرد
ژان :" این چیه ؟"
ییبو :" برو داخل اتاق "
شیائو ژان دوباره وارد اتاق شد ... پشت سرش وانگ ییبو هم وارد اتاق شد و در اتاق رو بست
مقابل شیائو ژان ایستاد و دارو رو روی میز گذاشت
ییبو :" از زی یی گرفتمش .. گفت داروی ضعیف کننده ی خون اشام هایی هست که توسط یک خون اصیل تبدیل شدند با خوردن این دارو خون اشام انقدر ضعیف میشه که مثل یک انسان یک چاقو هم می تواند بکشتش انگار اون زن هم می دونست نمی تونم بکشمت چون بهم گفت تو این کار رو نمی کنی ... ژان نمی تونم بکشمت ... دلیلی هم براش ندارم ... تو مقصر نیستی تو از اول خودت هم داشتی درد می کشیدی ولی نمی تونم زندگی رو تحمل کنم ... میتونی بکشیم .. میتونی خونم رو تا آخرین قطره بخوری ؟"
شیائو ژان فقط سکوت کرد ... ییبو خیلی خسته بنظر می اومد ...
وانگ ییبو جلوتر رفت و کمر شیائو ژان رو گرفت ... یواش یواش عقب رفت و روی صندلی ای نشست ... شیائو ژان رو مجبور کرد روی پاهای وانگ ییبو بشیند ..
همانطور که کمر شیائو ژان رو نوازش می کرد لب هاش رو به لب های شیائو ژان رساند و شروع به بوسیدنش کرد
شیائو ژان به خوبی می دانست این اولین و آخرین بوسه با فردی بود که عاشقش بود ... اولین و آخرین بوسه ی شیرین شیائو ژان همین الان بود
شیائو ژان شروع به همکاری در بوسیدن کرد ... لب پایین وانگ ییبو رو به دندان گرفت و باعث شد زبان شیطون وانگ ییبو وارد دهانش شود
هر دو غرق بوسه بودن بدون اینکه متوجه چشم های خیس از اشکشان شوند ... وانگ ییبو دست از بوسیدن شیائو ژان برداشت و بدن شیائو ژان رو بلند کرد و به طرف تخت راه افتاد ... آهسته بدن شیائو ژان رو روی تخت گذاشت
کنار شیائو ژان روی تخت خوابید و مرد رو در آغوش کشید ... هیچ کدام نخوابیده بودند فقط همدیگر رو در آغوش گرفته بودند .. وانگ ییبو تن و بدن شیائو ژان رو بو می کرد و شیائو ژان به صدای قلب وانگ ییبو گوش می داد .
هر دو خسته بودند و هیچ چیز نمی توانست دیگری رو امیدوار به زندگی کند ... اگر زنده می ماندن احتمالا جسم های متحرک مرده ای می شدند که فقط نفس می کشند ...
فردا صبح شیائو ژان زودتر از وانگ ییبو بیدار شد ... دیشب وقتی وانگ ییبو به خواب رفته بود با زی یی صحبت کرده بود تا کسی داخل عمارت نباشد ... به خوبی می دانست منگ زی یی بدون خانه نمی ماند این زن چهار عمارت باشکوه داشت ..
به پیامی که برای وو نوشته بود بار دیگر نگاه کرد ... نیشخندی زد و پیام رو برای وو ارسال کرد ... به هر حال از شش سال پیش تا الان به سختی توانسته بود شماره ی جدید وو رو پیدا کند حالا وقت استفاده ازش بود
KAMU SEDANG MEMBACA
Flashback(bjyx)✔
Fiksi Penggemar●completed● ●پایان یافته● ● بعد از شش سال توانست دوباره خانواده اش رو ببیند خانواده ای که عضو های جدیدی داشتند اما فرصت بازشتی برای ژان وجود نداشت اگر انسان بود کار برایش راحت بود اما الان و با این هویت جدیدی که پیدا کرده بود نه ... ● کاپل : ییژ...