part 1

591 46 4
                                    

قسمت اول:
تا به امروز اتفاقات زیادی افتاده.. اتفاقاتی که باعث شده چیزای زیادی توی زندگیم عوض بشن..
ولی من زندگی خوبی دارم حتی با وجود اینکه مادرم رو از دست دادم..
زندگی خوبی دارم حتی با وجود اینکه خواهرم این شهر رو برای همیشه ترک کرده..
زندگی خوبی دارم حتی با وجود اینکه پدرم هر روز و هر روز بداخلاق تر از دیروز میشه..
زندگی خوبی دارم حتی با وجود اینکه دوستهای زیادی رو از دست دادم.
آره زندگی خوبی دارم حتی با وجود اینکه هر روز باید بیشتر و سخت تر از روز قبل کار کنم تا خرج زندگی و دانشگاهم رو در بیارم..
زندگی برام مشکلات زیادی درست کرده..
ولی زندگی،اینو بدون که من همیشه خیلی قوی تر از تو ام!
همیشه تنهایی با مشکلاتم دست و پنجه نرم کردم و الان بعد از این همه مدت خیلی قوی تر از قبل هستم.
هیچوقت نا امید نشدم..
و نخواهم شد..
·
صبح زیباییه..
جلوی آینه ایستاده بودم و به صورتم نگاه میکردم..
به خودم لبخند زدم"هی نه!نشد"
سرمو به سمت چپ کج کردم و دوباره لبخند زدم"هی نه!بازم نشد"
از نیم رخ به خودم نگاه کردم و لبخند کوتاهی زدم"نه نه!بازم نشد"
این دفعه یکم سرم رو به سمت پایین کج کردم و جوری لبخند زدم که دندون هام دیده بشه"آره..این همون لبخند همیشگی منه.."
برای خودم بوس فرستادم و دوباره به سر و وضعم نگاه کردم..
دوباره لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون..
"واااااالری"
از راهروی اتاق به سمت سالن برگرفروشی دویدم"اومدم اومدم"
لویی پشت پیشخوان ایستاده بود.سینی غذا رو بهم داد"میز هشتم"
سینی رو ازش گرفتم و با یک دست پیشبندم رو صاف کردم.. به سمت میز هشتم رفتم و غذا رو برای مشتری گذاشتم.بعد میز پنجم رو تمیز کردم و پارچه کشیدم.
همون لحظه یک پسر جوون پشت میز نشست،لبخند کمرنگی بهم زد.
به سمت پیشخوان رفتم و پارچه رو اونجا گذاشتم.دفترچه و خودکار رو گرفتم و به سمت میز پنجم رفتم.کنار میز ایستادم. اون پسر دستهاش رو روی میز گذاشته بود و توی همدیگه قفل کرده بود.
سرش پایین بود.
هیچی نمیگفتم و ایستاده بودم.
داشتم به فر موهاش نگاه میکردم..
هر فری که میدیدم رو دنبال میکردم تا ببینم به کدوم فر دیگه چسبیده..
اووووه چقدر فره..
یکم موهاش بلند نیست؟!
نگاهم به لباسش خورد..
مگه میخواد بچه شیر بده که اینقدر باز میزاره؟ -_-
تتوهاش رو نگاه!
لبشو! انگار رژ لب زده!
سرشو به سمتم برگردوند .. وای خدای من چشمهاش زمردی رنگه!کاشکی منم همچین چشمهایی داشتم..
نگاهش رو تغییر داد و گفت"به نظرت چیزی میل دارم؟"
به خودم اومدم"اوه من معذرت میخوام.چیزی میل دارید؟"
-"سه تا همبرگر،دو تا نوشابه،دو ظرف سالاد با سس اضافه"
همه رو یادداشت کردم و لبخند کوتاهی زدم"همین الان آماده میشه"
از اونجا دور شدم.
کاغذ دفترچه رو کندم و به لویی دادم"واسه میز پنجم"
به کاغذ نگاهی کرد"چطور اینقدر میخوره و بازم لاغره؟!"
بهش(به هری)زیر چشمی نگاه میکردم"نمیدونم.."
اون پسر موفرفری سرش تو گوشیش بود و هر چند ثانیه یکبار پوزخند کوتاهی میزد..
"حاضره"
نگاه کن چطوری میخنده !
"والری غذا حاضره"
تتوش پروانه ست؟! چه سلیقه ی خزی!
"والری"
نگاهش به من خورد(هری)..
سریع به سمت پیشخوان برگشتم.
قلبم تند تند میزد..
فکر کنم فهمیده که داشتم بهش نگاه میکردم..
چند دقیقه گذشت ~~
همینطور به سمت پیشخوان ایستاده بودم که اون پسره اومد و کنارم ایستاد.
دستش رو روی اوپن گذاشت و زیرچشمی به من نگاه کرد بعد به لویی گفت"صورت حساب رو لطف میکنین بدین"
لویی چند قدم ازمون فاصله گرفت تا حساب کنه.
نگاهم به گردنبند صلیبش افتاد.
دنبال بهونه ای بودم که سر صحبت رو باز کنم و این بهترین بهانه بود.
سنگینیم رو روی بازوم انداختم و به سمت موفرفریه به اوپن تکیه دادم"گردنبند قشنگیه"
به گردنبندش نگاهی کرد"هدیه ست..ممنون"
چی بگم الان؟؟
فکر کن والری! یه چیزی بگو!
ناخودآگاه دهنم باز شد"قیافتون..خیلی آشناست"
ابروهاش کج و کوله شد"...؟! '_' ؟"
-"آممم..حرفمو پس میگیرم.. اصلا هم آشنا نیست..خب..منظورم.."حرفمو خوردم.
لویی اومد"بفرمایین"
بهش صورت حساب رو داد.
موفرفری هزینه رو حساب کرد.
به من نگاهی کرد و چشمک زد.. ته دلم خالی شد خدایا..
از کنارم رد شد.موجی به موهاش داد و از همبرگر فروشی خارج شد.
دهنم تا نیمه باز مونده بود و همینطور به اوپن تکیه داده بودم..
"جووووووووون" صدای لویی بود.
سریع پلک زدم و حواسم پرت شد.
سرمو به سمت پیشخوان برگردوندم..
دیدم لویی با یه لبخند اسکل آمیز در حالیکه لبش با لبم فاصله ی کمی داره زل زده.. هلش دادم عقب"خفه شو"
خندم گرفته بود ! بند نمیومد..
همبرگر فروشی برخلاف همیشه خالی بود.
لویی"نمیخوای بری دانشگاه امروز؟!"
به ساعت پشتش نگاه کردم و سریع پیشبندم رو در آوردم.پرت کردم سمت لویی"کیف!کیفمو از اون زیر بده"
از زیر اوپن کیفم رو داد.توی آینه یه نگاهی به خودم انداختم و رژ لب زدم. با دستهام به موهام موجی دادم'بای"
-"بای"
از برگرفروشی خارج شدم..حوصله نداشتم از خیابون اصلی برم بخاطر همین از کوچه پشت برگرفروشی میانبر زدم.. به خیابون رسیدم.. خواستم تاکسی بگیره که دوباره همون فرفریه رو دیدم.
کنار یه ماشین خیلی باکلاس ایستاده بود و مشتهاش رو محکم به کاپوت ماشین میزد..
چهره ش خیلی عصبی بود.جلو رفتم"آممم..تو حالت خوبه؟"
بدون اینکه بهم نگاه کنه دوباره مشت محکمی به کاپوت زد و زیرلب غرغر کرد"تو روحت"
-"ها؟!"
سرشو به سمتم برگردوند"هی!تویی!"
-"آممم..آره منم چیزی شده؟! حالت خوبه؟!"
-"این ماشین..به زین لعنتی گفتم که درستش کنه ولی خب.."
کاپوت ماشین رو زدم بالا و یه نگاهی به کاربرات ماشین انداختم"به نظر که حالش خوبه"
اومد و کنارم ایستاد"از این چیزا سر در میاری؟!"
-"آره همیشه توی مکانیکی به بابام کمک میکردم"
چیزی نگفت و فقط ابروهاش رو انداخت بالا.
گفتم"بشین استارت بزن"
-"روشن نمیشه"
"حالا تو برو استارت بزن"
رفت و پشت فرمون نشست.
استارت زد.
برخلاف انتظارش روشن شد.
کاپوت رو دادم پایین و لبخندی زدم.
در کمال تعجب پیاده شد،دستشو فرو برو لای موهاش"این امکان نداره! من..من خودم صد بار نگاهش کردم یه مشکلی داشت!باور کن..!این..این خراب بود!نه آخه!! این امکان نداره همین الان کلی امتحان کرده بودم!!نه نه اصلا..!!"
زبونش بند اومده بود.
آهی کشید و لبخند زد"من هری ام"
دستمو به سمتش دراز کردم"والری ام"
به کیفم نگاه کرد"جایی میرفتی؟"
-"دانشگاه"
"بیا برسونمت"
-"نه ممنون خودم میتونم برم"
"بیا دیگه"
-"آخه.."
"سوار شو عه"
"باش"
در ماشین رد برام باز کرد و نشستم.ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
برخلاف انتظارم هیچ حرفی توی راه نزدیم..
به دانشگاه رسیدیم.
پیاده شدم.
شیشه ی سمت من رو پایین داد"واسه ماشین ممنون"
-"واسه اینکه منو رسوندی ممنون (:"
-"قابلی نداشت"
حرکت کرد و رفت.
وارد محوطه ی دانشگاه شدم.
~~~~~غروب بود..
از دانشگاه در حال خروج بودم که هلنا به گوشیم زنگ زد"الو؟"
هلنا"سلام والری چطوری"
-"خوبم مرسی تو چی"
"تنکس خوبم راستی تو بچه ها رو دوس داری دیگه؟"
-"آره چطور؟"
"و دوس داری ازشون مراقبت کنی"
-"آره چطور؟"
"و اینکه دنبال شغل میگردی"
-"آره چطور؟"
"و حقوقش رو هم میخوای بالا باشه"
-"میگی چی شده که اینا رو داری میگی یا نه ؟!"
"*جییییییغ*برات شغل پیدا کردم"
-"جدی؟"
"آرهههههه بیا پشت دانشگاه ام"
-"اومدم"
دانشگاه رو دور زدم.
هلنا توی ماشینش منتظرم بود.
نشستم.
بهم دست دادیم.
خیلی ذوق داشت"یه شغل خوب با حقوق بالا"
-"کجا؟چی؟"
"توی یه خونه ی اشرافی!!!واااایی خیلی خوشگله تو فقط باید از بچه شون پرستاری کنی"
کنجکاو شدم.من عااااشق بچه ها ام♡
گفتم"جون به لبم کردی وای!بچه چند سالشه؟"
-"4سالشه"
"پس نباید نگه داریش زیاد سخت باشه"
-"اهوم الان میبرمت اونجا"
ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
یهو یادم اومد"عههه برگرد خونه الان بابام میاد ببینه من نیستم عصبی میشه"
-"بگو دانشگاهی"
"نمیشه.میدونه که تا یه ربع پیش تموم شده"
-"بگو کلاس اضافی داری"
":/ خیلی ممنون"
به لویی اس دادم که به بابام بگه.
~~
ماشین ایستاد.
هلنا باید میرفت دنبال داداش کوچکترش و سریع ازم خداحافظ کرد.
خیلی استرس داشتم.
از محیط باغ خونه رد شدم و به در اصلی رسیدم.
خیلی براق بود چشمهام رو میزد!
اینجا خود بهشته خدای من !
در باز شد و یه خانم با پیشبند جلوم ایستاد"سلام.شما والری هستین؟"
-"خودمم"
"بیاین تو"
وارد شدم.
خونه از بزرگی دور سرم میچرخید..
همه جا سفید و براق بود..
همه جا تمیز ..
مثل قصر توی قصه ها!!
صدای پای کسی رو شنیدم که از پله ها پایین میومد.
قلبم از قبل تند تر شده بود..
نفس عمیقی کشیدم.
والری آروم باش..
تو از پسش بر میای !
دست و پات رو گم نکن دختر !
.
.
.
پایان قسمت اول
واااای من خودم خیلی ذوق دارم.
پلییییز پلییییییز اگه منو دوس دارین یه دونه نظر بدین فقط و فقط یه دونههههه
عشقمییین♥
کامنت لدفا
دوستاتون هم تگ کنین پلیز

valerieWhere stories live. Discover now