پارت ده

220 81 58
                                    


دستانش را زیر سرش گذاشته، رو به سقف دراز کشیده بود. تمام مدت به خنده های غمگین جان فکر میکرد. کمی سرش را به سمت تخت کج کرد.

جان روی تخت، پشت به او و رو به دیوار به خواب رفته و نفسهایی آرام می کشید. خودش هم نمی دانست چرا انقدر ذهنش درگیر آن پسر غریبه ی جوان است.

حس عجیبی بود. از همان شبی که او را ترسیده و تنها در کوچه ی بن بست دید، تا به امشب، ناراحتی او، ییبو را نیز ناراحت می کرد. افکارش به جایی نرسید. اخم کرد، کلافه پتو را روی سرش کشیده، پشت به او خوابید.

جان صدای پتو و نفس های عمیق ییبو را می شنید. او نیز بی خواب بود. در این یک ساعت، روی تخت، فکر کرد و فقط به یک نتیجه رسید:"من حسود شدم... به چیزهایی که ییبو داره... به دوستاش به مادرش به خودش حسادت میکنم... ییبو چیزایی رو داره که من تو خیالاتم آرزوشونو داشتم..."

بغض راه گلویش را بست. پتو را بیشتر دور خودش پیچید و بخشی از آن را به دهانش نزدیک کرد تا مبادا صدای ناله ی افکارش به گوش هم اتاقیش برسد.

افکار سیاه و منفی امشب در قلب و ذهنش لانه کرده بودند:"ییبو و دوستاش دلشون به حالم می سوزه... به من پناه دادن همونطور که به اون پیرمرد پناه دادن... منم اگه زیاد بمونم بعد از یه مدتی ازم خسته میشن و میخوان ردم کنن برم... مارک راست میگفت... من جایی تو این جمع ندارم"

مانند کودکی حسود و آزرده با افکار پوچش درگیر بود. اما قلبش بیشترین سهم از آزار این نیش های زهرآگین را داشت:"خوبه که قرار نیست زیاد بمونم"

پوزخندی غمگین به این فکرش زد:"باید قبل از اینکه خودشون بخوان بندازنم بیرون، برم" بهانه جویی میکرد.

بیشتر و بیشتر در خودش جمع شد. با همین افکار سنگین به خواب رفت. با پرتاب شدن پایش، از خواب پرید. یادش نمی آمد چه خوابی دیده اما حس پرت شدن در دره ای عمیق را داشت.

آسمان گرگ و میش بود. نفس زنان در جایش نشست و به ییبو نگاه کرد. پسر جوان با دهانی باز غرق در خواب بود.

جان کمی به همان حالت نشست. با کرختی و سنگینی زیاد، پتو را از رویش کنار زد و از تخت پایین آمد. به سمت سرویس بهداشتی بیرون اتاق رفت.

کمی آب به دست و صورتش زد. وقتی به صورتش درون آینه نگاه کرد، متوجه زردی چهره اش شد:"تا حالا اینقدر زشت نشده بودم... پوف"

از مقابل اتاق خانم وانگ گذشت. در اتاق بسته و او در خواب بود.

وارد اتاق ییبو شد. کسی حتی متوجه ی بیدار شدنش نشده بود. چرا از شب قبل بار غمی سنگین در دلش نشسته و هنوز بیرون نرفته بود؟ چرا هر لحظه ناامیدتر و غمگین تر می شد؟ شاید اگر اشک می ریخت، سبک می شد؟

نمی دانست چرا، اما بی اختیار به سمت لباسهایش رفت. آنها را پوشید و کوله ی ساده اش را برداشت و بی هیچ حرفی از خانه بیرون زد.

The Blue Dream / رویای آبیWhere stories live. Discover now