تن زخمی و خستهش رو به سختی به دنبال خودش میکشوند. جاده خلوت بود و تنها صدایی که میشنید صدای جیرجیرک های تابستانی بود که لابلای درخت ها میخزیدن. دو طرف جاده رو زمین های سرسبزی گرفته بود که درخت های تنها و پراکندهی وسطشون، سایه ای برای صاحبان زمین ها میساخت.
سرش رو بلند کرد و به خورشید سوزان بالای سرش نگاهی انداخت. نمیدونست کدوم یکی بیشتر کلافهش کرده... گرمای لعنتی سر ظهر؟ یا سه روز بی خوابی کشیدنش؟ یا شاید هم صدای مداوم اون جیرجیرک ها....
خیسی پانسمان بازوش، اونو به خودش آورد. با اونهمه عجله ای که موقع پانسمان کردن خودش داشت، کاملا واضح بود که قرار نیست خونریزیشو به خوبی بند بیاره. اگه فقط یه ذره کلاغ پر سروصداش موقع انجام کارش مجبورش نمیکرد بیشتر عجله کنه...!
چند ساعت قبل و همزمان با طلوع آفتاب، کاملا پر زرق و برق ماموریتش رو تموم کرده بود و به محض تموم شدنش، وقتی داشت زخماشو میبست، نیجیمارو ماموریت بعدی رو براش آورد. " برو به غرب! به غرب! رنگوکو خیلی وقته توی ماموریته! خبری از خودش نداده! ارباب نگرانشه! به غرب! به غرب! "
همین کلمات بود که نذاشت تنگن با دقت بیشتری زخماشو ببنده و با عجله حرکت کنه. میدونست که مدتی قبل از اینکه خودش به ماموریت بره، رنگوکو عازم شده بود. و اینکه اون هنوز توی ماموریت بود، اونم بدون اینکه خبری از خودش بده، باعث نگرانی ارباب شده بود...
با توجه به شناختی که از شخصیت ارباب پیدا کرده بود، تنگن تقریبا درک میکرد که چرا ارباب باید نگران یه ″هاشیرا″ بشه! کسی که اونقدر قدرت داشته که به این درجه برسه نیازی به نگران شدن نداشت. اما رنگوکو هر هاشیرایی نبود. مدت خیلی طولانی ای نبود که به این درجه رسیده بود؛ شاید این مدت زمان، به زحمت به یک سال میرسید.
با این حال تنگن به خوبی اولین روزی که رنگوکو به عنوان هاشیرا روبروشون ایستاد رو به خاطر داشت. وقتی با صدای پر طنین و سرحالش، خودش رو معرفی کرد و گفت جانشین پدرش شده...
تنگن هاشیرای شعلهی سابق رو میشناخت. مرد خشکی بود که به سختی لبخند به لبش میومد. اما پسرش کاملا با اون متفاوت بود. لبخند پر انرژی و درخشانی داشت، با صدای بلندی که اگرچه اوایل اعصابشو خورد میکرد، اما سرحال بود و در یک کلمه... اون پسر پر زرق و برق بود!
توی همون مدت کوتاه، هر زمان که رنگوکو رو میدید، امکان نداشت که صدای خنده هاش، گوش هاش رو پر نکنه. خیلی زود به هم نزدیک شده بودن، هرچند که برای صمیمی شدن راه زیادی بود، و تنگن متعجب بود که چطور این پسر میتونه فرزند همون پدر باشه!
حتی اگه شرایط بد و وخیم میشد، تنها چیزی که توی صورت اون پسر تغییر میکرد، نگاهش بود که به جدی ترین حالت درمیومد. با این حال هیچوقت حرف های امید بخشش و انگیزه ای که به همه میبخشید، ذره ای کم نمیشد.
شاید به همین دلیل بود که ارباب، نگران این ″فرزند عزیز″ش بود و میخواست مطمئن بشه به این زودی اونو از دست نمیده. به خاطر همین گرما و لبخندش که به همه روحیه میبخشید!
شینوبی این افکارش رو کنار نزد. حداقل باعث میشد کمتر به آفتابی که موهای نقرهایشو داغ میکرد توجه کنه و کمتر سکوت جاده گوش هاش رو آزار بده.
به فکر کردن به هاشیرای شعله و احتمالاتی که ممکن بود توی این ماموریت جدید باهاشون مواجه بشه ادامه داد تا زمانی که از دور، ساختمان هایی در برابر چشم هاش ظاهر شدن.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Sound of The Flame
Fiksi Penggemarاوزویی به محض تموم کردن مأموریتش، یه مأموریت دیگه میگیره : ″ رفتن به دنبال رنگوکویی که خیلی وقته توی مأموریته و خبری ازش نیست ″ اما وقتی به منطقه سرگرمی یوشیوارا که محل ماموریت رنگوکو بود میرسه، چیز غیرقابل پیش بینی ای میبینه... رنگوکو که لباس های م...