چپتر شانزدهم

55 11 0
                                    

*زمان گذشته*
_خوبه؟
_آره.
جونگ کوک دوربین و نگه داشته بود. تهیونگ توی یه دشت پر از گل داودی بود. عاشق این گل بود. بنظرش شبیه به زندگی بودن. برای مدتی، تهیونگ به جونگ کوک خیره شده بود. جونگ کوک نیم نگاهی بهش انداخت.
_چته؟
_چرا کوتاهشون کردی؟
_چیو؟ موهامو؟
_آره.
_ازشون خسته شده بودم.
_اما خیلی قشنگ بودن...
جونگ کوک آهی کشید. کاش میتونست اینجور مواقع، قدرت حرف زدن و از تهیونگ بگیره. هروقت که ازش تعریف می‌کرد، باعث امیدواریش میشد. این حتی دردناکتر از وضعیت فعلیش بود. توی هوا در حال دست و پا زدن بود. با شنیدن حرفاش، حس می‌کرد یه بادکنک و رو به روش میبینه. با خودش فکر میکنه که این میتونه نجاتم بده، درحالی که یه بادکنک به تنهایی، نمیتونه از سقوط کردنش، جلوگیری کنه.
_معلومه! خودم میدونم.
اعتماد به نفس، توی موقعیت هایی مثل الان، بیشتر از هر چیز دیگه ای به کمکش میاد. تهیونگ دستی زد. اینکار نشون دهنده ی موافقتش بود. برای مدتی، سکوت کردن. فقط، به همدیگه خیره شده بودن. برای همین، برای لحظه ای، جونگ کوک آرزو می‌کرد که فقط قلب خودش به تندی الان نتپه. اینکه میدونست همچین اتفاقی نیوفته خیلی دردناک تر از حسای دیگه بود. تهیونگ لبخندی زد. دستاشو باز کرد و دور تا دور خودش چرخید.
_احمق، سرت گیج میره!
_اشکالی نداره!
و چرخششو بیشتر کرد. جونگ کوک بعد از یه مدت متوجه ی لبخندش شد. ناخودآگاه در حال لبخند زدن بود. زمانی که تهیونگ ایستاد، لبخندشو محو کرد. نباید همچین چیزی رو میدید.
_خب، چی میخوای بگی؟
_دوست دارم توی اینجا یه فیلم داشته باشم.
_باشه پس...
دوربین و روشن کرد. تهیونگ برای مدتی به جلو خیره شد. زمانی که جونگ کوک، با نگاه ناامیدش بهش نگاه کرد، تهیونگ گفت:
_راستش، به اینکه چی بگم فکر نکردم.
جونگ کوک آهی از سر کلافگی کشید. دستشو روی صورتش گذاشت تا کمتر کلافگیشو نشون بده.
_هرچی. فقط یه چیزی بگو. یه جوریه!
تهیونگ عذاب وجدان گرفته بود. آروم گفت:
_ببخشید...
حس می‌کرد که وقت جونگ کوک و هدر داده. واقعا از اینکار متنفر بود. زمان، برای هرکسی مقدس بود. هرثانیه، میتونه به معنای تموم شدن عمر یک انسان دیگه باشه. سرفه ای کرد تا صداشو صاف کنه. واقعا هیچ ایده ای نداشت.
_اممم...
نمیتونست چیزی بگه. بخاطر استرس، تمام جملاتی که باید توی ذهنش شکل میگرفتن، نابود شده بودن.
_تهیونگ؟
_اممم... هیچی.
لبخند زورکی ای زد. جونگ آهی کشید.
_کاری رو بکن که همیشه میکردی.
_چی؟
_نمیدونم. شبیه خودت باش.
تهیونگ کمی فکر کرد. شبیه خودش؟
_میتونم شعر بخونم؟
_آره، بخون.
برای ثانیه ای چیزی نگفت. بعد، سرشو بلند کرد و مستقیم به چشمای جونگ کوک نگاه کرد.
__زمانی که چشم به جلو دوختم، درمیان جمعیت، تو را دیدم. زیر درختی، در میان دشت گندم، تو را دیدم. در  آخر تمام سفر هایم، تو را دیدم . در تمام عذاب هایم، زمانی که آب و آتش، تابستان و زمستان، شروع به خندیدن کردند، تو را دیدم. در خانه ام تو را دیدم. در میان بازوهایم تو را دیدم. در رویاهام نیز تو را دیدم. هرگز توان ترک تو را ندارم.
این شعر و می‌شناخت. روز تولد تهیونگ...زمانی که فکر می‌کرد تنهاست، این شعر و خونده بود. آب دهنشو قورت داد. میخواست این نگاه و قطع کنه. اما تهیونگ مستقیم به چشماش نگاه می‌کرد. این واقعا ترسناک بود. می‌ترسید که خودشو رسوا کنه. دستشو پشتش گذاشت و مشتش کرد. باید به خودش مسلط میشد. اون فقط دوستش بود. نه بیشتر، نه کمتر.
بعد ازمدتی، تهیونگ لبخندی زد و نگاه و بهم زد.
_اممم خوب بود؟
_چی بگم؟!
تهیونگ خندید.
_آره. ببخشید... تو خوشت نمیاد.
_چی؟! کی گفته؟!
تهیونگ دوباره باهاش چشم تو چشم شد. گیج شده بود.
_خوشت میاد؟
_پس چرا باید گوش بدم؟!
_خب... من فکر میکردم فقط تحملم میکنی...
_چرا فکر میکنی همه درحال تحمل کردنتن؟!
تهیونگ چیزی نگفت. حق با اون بود. مشکل این بود که واقعا همچین فکری می‌کرد. واقعا فکر می‌کرد که همه ی اطرافیانش، تحملش میکنن. چند وقت پیش، به مادرش گفته بود که متاسفه که پسرش اونه. از ته قلبش میخواست یه نفر دیگه پسر خانوادش باشه. کسی که مثل اون انقدر ترحم انگیز نباشه. کسی که مثل اون انقدر ضعیف، حساس و شکننده نباشه. از خودش بدش نمیومد ولی همیشه این فکر و داشت.
_تو اینجوری نیستی انقدر خودتو برای هر کوفتی اذیت نکن!
شنیدنش از زبون یکی دیگه، خیلی بهتر از صداهای توی مغزش بود. پس لبخند زد. چون الان وقتی بود که واقعا میخواست لبخند بزنه.
_پس میتونم یه شعر دیگه بخونم؟
_آره.
_خب..
سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه.
_زندگی گل است و عشق عسلش. قو ای است که در آسمان با عقابی متحد شده. لرزش خیره کننده ای به همراه نیرویی ثابت است. یعنی دست من در دستان تو که به آرامی به فراموشی میره.
جونگ کوک قبلا فقط مصراع اول این شعر و شنیده بود.اون زمان فکر می‌کرد شعر شادی باشه ولی الان، بیشتر با شنیدنش، احساس ناراحتی میکرد. اصلا شعر شادی نبود.
تهیونگ قطره اشکی از چشمش پایین اومد. سریع پاکش کرد و خندید. بعد، دستشو به طرف جونگ کوک دراز کرد و دستشو گرفت.
_بیا بدویم.
جونگ کوک مخالفت کرد ولی قبل از اون، تهیونگ اونو وادار به اطاعت کرده بود. دوتاشون دست در دست هم، توی دشت میدویدن. با خنده های همدیگه میخندیدن و برای مدتی، چیزی به اسم زندگی رو فراموش کردن.
*زمان حال*
یوری دفتر و با عصبانیت بست.
_آه... صفحه رو گم کردم!
به سختی صفحه رو پیدا کرد. بدون اینکه بخواد، درحال گریه کردن بود. این خیلی غم انگیز تر از چیزی بود که فکرشو می‌کرد.
*زمان گذشته*
سویونگ با تمام زوری که داشت، کیفشو به سمت جونگ کوک پرتاب کرد. زمانی که به جونگ کوک برخورد کرد، بلافاصله به یه سمت دیگه پرتاب شد. سویونگ به سمتش رفت.
_ببخشید. ندیدمت.
جونگ کوک با عصبانیت بلند شد. دستی به صورتش کشید.
_هی... وایسا!
سویونگ اهمیتی نداد و به راه خودش ادامه داد. جونگ کوک با وجود سرگیجه ای که داشت، به سمتش دوید و شونشو گرفت.
_تو منو دیدی!
_ندیدمت.
_این چندمین باره که همینو میگی؟!
_داری برام مزاحمت ایجاد میکنی.
_توام داری برام قلدری میکنی.
سویونگ خندید. نمیتونست جلوی خندشو بگیره.
_من؟ برای تو؟!
_پس اسم کارت چیه؟
_من با تو کاری ندارم. اینکه این همه بهم برخورد می‌کنیم، بخاطر همسایه بودنمونه.
جونگ کوک شونشو ول کرد. صاف ایستاد و دستاشو روی کمرش گذاشت تا تعادلشو حفظ کنه.
_داری انتقام جیمین و ازم میگیری؟
_کاری کردی که نیاز به انتقام گرفتن باشه؟
جونگ کوک آهی از سر کلافگی کشید. بنظرش وضعیتی که داشت، واقعا احمقانه بود.
_تو چند سالته؟
_هیفده.
_پس بچه نیستی!
پوزخندی زد و ادامه داد:
_شاید به بلوغ نرسیدی!
سویونگ چشم غره ای رفت.
_تا جایی که میدونم این درباره ی پسراست!
_فعلا که شواهد خلافشو ثابت کرده!
_تو در جایگاهی نیستی که اینو بگی!
_چرا فکر میکنی خودت هستی؟!
_همچین حرفی نزدم.
_رفتارت که اینو نشون میده!
_رفتار خودت چی؟! خودت خیلی بهتری؟
_معلومه!
عصبی خندید.
_توقع دیگه ایم ازت نداشتم!
قبل از اینکه بره، کیفشو محکم توی صورت جونگ کوک زد و رفت. جونگ کوک با چشمای گرد شده بهش خیره شده بود. فریاد زد:
_میکشم پارک سویونگ!
بینیش درحال خون اومدن بود. با حس گرمای روی صورتش، متوجه ی خون شد. عصبی خندید.
_دختره ی بیشعور!
*زمان حال*
یوری بلند خندید.
بابا اصلا رابطه ی خوبی باهاش نداشته!
_یوری!
با شنیدن صدای جیمین که از پشت در میومد، دفتر و بست و پشتش قایم کرد.
_بله؟
_بیا یه چیزی بخور.
_باشه.
با رفتن جیمین، دفتر و باز کرد.
_یکم دیگه میخونم.
***
مواظب خودتون باشین💜

Flower and Honey Donde viven las historias. Descúbrelo ahora