چپتر بیست و یکم

72 13 0
                                    

*زمان گذشته*
_چی میخونی؟
تهیونگ سرشو بلند کرد. لبخند محوی زد.
_شازده کوچولو.
_اوه...
سری تکون داد ولی کاملا معلوم بود که هیچ ایده ای نداره.
_معروفه؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
_معروفه.
_خوشت میاد ازش؟
_نه زیاد.
_پس چرا ادامه میدی؟
_میخوام بهتر درکش کنم.
_برای چی؟
_شازده کوچولو آخر داستان، خودشو فدای عشق میکنه.
_یعنی چی؟
_چون نتونست به عشقش برسه، به مرگ رضایت داد.
جونگ کوک نمیتونست پلک بکنه. میتونست متوجه ی دردی بشه که بخاطرش احساس میکنه ولی بازم... واقعا نمیتونست. تهیونگ دستشو جلوی صورتش حرکت داد.
_جونگ کوک؟ جونگ کوک چرا پلک نمیزنی؟
به زور پلکی زد. به سمت دیگه ای خیره شد و سرفه ی ارومی کرد.
_هیچی.
خندید.
_چه مسخره!
تهیونگ سری تکون داد.
_آره. نظر منم اول همین بود ولی خب بعدش.... راستش الان دلم براش میسوزه.
_چرا؟
_حتما خیلی براش وحشتناک بوده.
_خب طبیعیه. اگه نبود که زندگی می‌کرد!
_میتونست زندگی کنه ولی روحش برای بقا، پیر و پژمرده بنظر می‌رسید.
_یکم کمتر ادبی صحبت کن!
تهیونگ لبخند محوی زد.
_خب چه چیزی میتونه بدتر از دور بودن از کسی باشه که عاشقشی؟
_کسی که باقی میمونه، چی؟ اون باید چیچوری تحمل کنه؟
_اوه...
حالا بیشتر متمرکز بنظر می‌رسید.
_خب... به اینش فکر نکرده بودم. اونم میتونه دردناک باشه!
جونگ کوک آهی کشید. معلومه که بهش فکر نکرده بود.
_در هر صورت بده.
_ولی یه چیزی هم برام سواله.
_چی؟
_از کجا میشه مطمئن شد که روح بعد از مرگ به شادی برسه؟ منظورم اینه که در هر صورت به عشقش نمیرسه. اون افسانه ی ژاپنی رو خوندی؟ ما همه نخ هایی دور مچامونه که مارو به نیمه ی گمشدمون میرسونه. مرگ باعث قطع این نخ ها نمیشه؟
جونگ کوک کمی فکر کرد. این بدتر بنظر می‌رسید.
_خب... نمیدونم.
در هرصورت چه فرقی می‌کرد؟ جونگ کوک خندید.
_چه فرقی میکنه؟!
تهیونگ اخمی کرد.
_منظورت چیه؟
_چه انتظاری از این دنیا داری؟ فکر میکنی قراره با خوشحالی توش زندگی کنی و بعدش، راحت به هرکسی که میخوای برسی؟! مسخرس!
_نه، قبول ندارم.
"معلومه که قبول نداری!" جونگ کوک با خودش فکر کرد.
_میدونم قبول نداری. همه چی توی اون ذهن تو، خیلی بهتر از واقعیته.
_چرا نمیشه به خوب بودن زندگی نگاه کرد؟
_زندگی کجاش خوبه؟
_خیلی چیزاش.
_خب در هرصورت نظراتمون فرق میکنه.
تهیونگ جوابی نداد. خودش میدونست که نمیتونه جونگ کوک و راضی کنه. دو تا از انگشتاشو روی شقیقه اش گذاشت. چشماشو بست و دندوناشو روی هم سابید. همون حس وحشتناک و دوباره تجربه کرده بود. انگار که میلیون ها نفر توی سرش، درحال حفر تمام چیزایی بودن که توی مغزش بود. مغزش در حال جنگیدن بود. برای همینم دردش بدتر بود. جونگ کوک دستشو روی سرش گذاشت.
_سردرد؟ بازم؟
تهیونگ سرشو تکون داد. جونگ کوک نتونست به نوازش سرش راضی نشه. به آرومی، نوازشش میکرد. تهیونگ لبخند محوی زد. زمانی که چشماشو باز کرد، چشماش روشن تر از همیشه بنظر میومدن. غم؛ شاید به این خاطر بود. جونگ کوک لبخند محوی زد. شاید باید به این شرایط عادت می‌کرد. تهیونگ نمیتونست هیچوقت شادی کامل و تجربه کنه. جونگ کوک نمیتونست اینکارو براش بکنه. تو نمیتونی به کسی کمک کنی که مدام مشغول کمک کردن به دیگرانه. نمیتونی به کسی کمک کنی که ناراحتیاشو توی کار کردن تخلیه میکنه. نمیتونی به کسی کمک کنی که اینجور مواقع، به موسیقی مرگی که ازش متنفره، گوش میده. سرشو تکون داد. اون نمیتونست هیچ کمکی بهش بکنه...
*زمان حال*
یوری آهی کشید.
_گندتون بزنن! احمقای رو مخ!
با شنیدن صدای پدرش که درحال بلند صحبت کردن بود، چشماشو ریز کرد.
_واقعا که عجیب غریبی! کجاش و نمیفهمی؟! تهیونگ ناراحت نیست! یعنی چی ناراحته؟! فقط زیادی احساساتیه! خدای من! نه! تهیونگ چی میگفت؟
کمی فکر کرد. بعد، بشکنی زد.
_مون ژو!
خندید.
_یوری باهوش!
سر خودشو نوازش کرد و دفتر و ورق زد.
*زمان گذشته*
جیمین خمیازه ای کشید. بعد از ضربه ی ارومی که به سرش خورد، به سمت مخالفش نگاه کرد. یه کاغذ بود. آهی کشید. به جونگ کوک نگاه کرد. همونطوری که فکرشو می‌کرد، با لبخند بزرگی بهش خیره شده بود. جیمین چشم غره ای رفت و کاغذ و از روی زمین برداشت. جونگ کوک آهی کشید.
_همتون روانی شدین!
چند ضربه به شونه ی تهیونگ زد. بلافاصله، سرشو به سمتش برگردوند.
_بله؟
_هنوز داری ریاضی میخونی؟ تهیونگ، با کلمه ای به اسم بگذر و یه صفحه ی دیگه رو باز کن، آشنایی نداری؟!
تهیونگ لبخندی زد.
_باید یاد بگیرم. تو چی میخونی؟
به میز جونگ کوک نگاهی انداخت. کتابی که از زنگ اول روی میز بود، هنوز همونجا بود. آهی کشید.
_باید یه چیزی بخونی.
_از درس خوندن خوشم نمیاد.
_میخوای چه دانشگاهی بری؟
_نمیخوام دانشگاه برم؛ حوصله سربره!
_میخوای چیکار کنی؟
_خب... نمیدونم.
تهیونگ سری تکون داد.
_اشکالی نداره. مهم اینه که خوشحال باشی. در هر صورت که پول خوشبختی نمیاره.
و به کتابش خیره شد. جونگ کوک برای مدتی، بهش نگاه کرد. تهیونگ مثال بارز جمله ای بود که بکار برده بود؛ "پول خوشبختی نمیاره." البته، جونگ کوک هم همین نظر و داشت. هیچوقت پول اهمیتی براش نداشت. همین که به اندازه ی خودشون پول داشتن، براش کافی بود.
_میای امروز بریم بیرون؟
تهیونگ برگشت.
_بیرون؟
سرشو تکون داد.
_آره.
_کجا؟
_هرجا که دوست داری. میتونی بری بیرون؟ کسی بهت ایراد نمیگیره؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
_ماما و پاپا خونه نیستن.
جونگ کوک با تعجب بهش خیره شد.
_بازم؟!
_برگشتن فرانسه.
این اواخر، بخاطر رفت و برگشت زیاد تهیونگ به فرانسه، دوباره لحجه پیدا کرده بود. برای همین بعضی وقت ها، جونگ کوک و جیمین باید چند بار با دقت به حرفاش گوش میدادن تا متوجه اش بشن.
_کجا؟
_فرانسه.
_اوه... برای کار؟
_آره.
_یعنی کسی نیست؟
_مادام هست.
مادام بیشتر از ده سال بود که خدمتکار خانواده ی کیم بود. از زمانی که توی  فرانسه زندگی میکردن، پیششون کار می‌کرد و بعد از برگشتن به کره هم، همراهشون اومده بود. مادام زن سن بالایی بود که خانواده ای نداشت. برای همینم، تهیونگ اونو مثل مادربزرگش میدونست.
جونگ کوک خندید.
_دوباره تنها شدین، برات ساعت خواب گذاشته؟
تهیونگ هم متقابلا خندید.
_مادام سخت گیره ولی درست میگه.
_سخت گیر؟! از مادر منم بدتره!
_من دوسش دارم. مثل مادربزرگمه.
بنظر تهیونگ مادام، یکی از ناراحت کننده ترین داستان های زندگی رو داشت. چهار سال بعد از بدنیا اومدنش، جنگ جهانی دوم رخ داده بود. زمانی که تموم شد، چهارده ساله بود. توی همون زمان، کل خانوادشو از دست داده بود و توی پرورشگاه زندگی می‌کرد. وقتی که بیست سالش شد، عاشق مردی شد که بخاطر آسیب های جنگی، پنج سال بعد از ازدواجشون مرد. مادام هیچوقت نتونست بچه دار بشه. بهش گفته بودن که بخاطر شوکی که توی بچگی بهش وارد شده بود، نمیتونه مادر بشه. برای همین هم، بعد از فوت همسرش، دیگه ازدواج نکرده بود. فرزندی هم به سرپرستی نگرفته بود. نمی‌خواست به کسی دل ببنده. زمانی که خدمتکار خانواده ی کیم شده بود، تمام مدت سعی می‌کرد تا به تهیونگ وابسته نشه ولی اون بچه، زیادی بامحبت بود. برای همینم بود که آخرش، مادام قلبشو به روش باز کرد. از اون به بعد، تهیونگ، عزیزترین کسی بود که توی دنیا داشت.
_میدونی...
لبخندی زد.
_یه بار یه چیزی بهم گفت. وقتی که بچه بودم، اون زمانا که خیلی سعی می‌کردم دوستم داشته باشه، ازش پرسیده بودم که چرا میخواد تنها باشه. خیلی بچه بودم؛ متوجه ی چیزی نمی‌شدم. این اولین باری بود که به خاطر کارش بهم نگاه نکرده بود؛ بهم گفت، آدم ها همه تنهان. حتی اگه از آسمون هم انسان بباره، بازم نمیتونی توی این دنیا، کسی رو پیدا کنی که این احساس و ازت دور کنه.
جونگ کوک اخمی کرد.
_چه حرف ناراحت کننده ای به یه بچه زد... چند سالت بود؟
تهیونگ کمی فکر کرد. دستی به موهاش کشید.
_نمیدونم... شاید پنج؟ درست یادم نیست.
_تو زیاد چیزی از خاطرات بچگیت یادت نیست.
_آره اما حرفایی که مادام میزد و یادم مونده.
_از من خوشش نمیاد، نه؟ هربار که منو میبینه، چشم غره میره!
از اینکه نمیتونست به مادام نزدیک بشه، خوشحال نبود. درحقیقت، هیچوقت آدم اجتماعی ای نبود. واقعا از وقت گذروندن با آدما خوشش نمیومد ولی مادام فرق داشت. مادام کسی بود که به تهیونگ نزدیک بود. دلش می‌خواست حداقل، ازش متنفر نباشه. این حس، چیزی بود که باهاش بیگانه بود. اون کسی نبود که به فکر راضی کردن آدم ها باشه. در حقیقت، اصلا اهمیتی به آدم ها نمی‌داد. اما مادام، یه آدم عادی نبود؛ یه شخص مهم توی زندگی تهیونگ بود. تهیونگ لبخند محوی زد.
_ازت متنفر نیست. مادام از هیچکس متنفر نیست.
_از چشم غره هاش معلومه!
_با همه همینه.
_با تو نیست.
_خب... من فرق دارم.
فرق داشتن؟ باید چیکار می‌کرد؟ مثل تهیونگ رفتار می‌کرد؟ هیچوقت نمیتونست مثل اون باشه.
_بسه دیگه!
با شنیدن صدای مبصر کلاس، به سمتش برگشتن.
_هی جئون جونگ کوک! اگه خودت درس نمیخونی، مزاحم الکساندر نشو!
جونگ کوک چشم غره ای رفت.
_خفه شو، احمق!
تهیونگ زمزمه کرد:
_بیا بعد از مدرسه بریم.
جونگ کوک سرشو تکون داد.
*زمان حال*
_مبصر؟
موبایلشو درآورد به پدرش پیام داد:
_بابا اسم مبصر کلاستو یادت میاد؟
مدتی نگذشت که جواب داد.
_چی؟ کی؟
_مبصر دبیرستانت.
_اوه اون احمق!
صدای خنده اش به وضوح شنیده می‌شد.
_چوی ووشیک. چطور؟
چشمای یوری گرد شدن. زمزمه کرد:
_چوی ووشیک؟! یعنی عمو ووشیک...
پدرش پیام داد:
_چیشد پرسیدی؟
_خب برام سوال بود. یه بار گفته بودی رو اعصابت بود ولی مگه چوی ووشیک همون دوستت نیست که بازیگره؟
_آره. چطور؟
آهی کشید. پدرش متوجه نمیشد یا اینکه نمی‌خواست متوجه بشه؟
_هیچی.
موبایلشو خاموش کرد. چوی ووشیک یکی از دوستهای پدرش بود. اما تا جایی که فهمیده بود، توی تمام دوران دبیرستان، علاقه ای بهش نداشت. پس چطوری با هم دوست شده بودن؟ چه علتی میتونست داشته باشه؟
*زمان گذشته*
_تا به حال به این جمله فکر کردی؟
_به چه جمله ای؟
کنار هم، روی زمین دراز کشیده بودن. البته، نه روی گل ها. تهیونگ نمی‌خواست به هیچ عنوان آسیبی به گل ها بزنه.
_من برای یه نفر پاییزم. برای فرد دیگه ای، زمستانم. برای شخصی به معنای پایانم درحالی که برای دیگری، سرآغازم.
جونگ کوک آهی کشید.
_نه، چون تا به حال بهش فکر نکرده بودم.
تهیونگ لبخندی زد.
_آره. خیلیا فکر نمیکنن. منم اینو از روی یه عکس خوندم.
_چه عکسی؟
_توی اینترنت بود.
_اوه.
_اوهوم.
برای مدتی، بلند شد و به دوردست ها نگاه کرد. بعد، دوباره دراز کشید.
_بنظرت جیمین میاد؟
جونگ کوک شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم. با این اخلاق گندی که پیدا کرده، نیاد بهتره!
_خودت که میدونی چقدر به دانشگاه رفتن نیاز داره!
میدونست. اگه دانشگاه نمی‌رفت، مجبور بود که به شغل خانوادگیش رضایت بده. برعکس بقیه ی اعضای خانواده، جیمین هیچ علاقه ای به گردوندن یه رستوران نداشت. کار دولتی میخواست. نه بخاطر اینکه بهش علاقه داشت، بیشتر به این خاطر که بتونه پول بیشتری دربیاره. آرزوش این بود که پول دربیاره؛ اینجوری میتونست به خانوادش کمک کنه. تنها کاری هم که میتونست انجام بده، درس خوندن بود. استعداد خاصی نداشت. تمام بچگیش توی کار کردن تو رستورانشون خلاصه میشد. جز این کار، تو هیچ زمینه ی دیگه ای استعداد نداشت.
_آره.
چطور میتونست انقدر بی اهمیت از این موضوع ها عبور کنه؟ به عبارتی، این اولین باری بود که بهش فکر می‌کرد. از درس خوندن بدش میومد و برنامه ای هم برای دانشگاه رفتن نداشت. خالیِ خالی؛ مثل یه کاغذ سفید بود.
_به چی فکر میکنی؟
_چی؟
_خیلی ساکتی.
_معمولا روال اینه که تو حرف میزنی و من مسخرت میکنم.
تهیونگ خندید.
_آره ولی امروز چیز خاصی نگفتی.
_واقعا؟ دقت نکردم.
_فکرت مشغوله؟
_نه.
"دروغگو" این کلمه، مدام توی ذهنش تکرار میشد.
_به نظرم هست.
_مثلا راجب چی فکر میکنم؟
_دانشگاه؟ آینده؟
جونگ کوک به سمتش برگشت. برای ثانیه ای، واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود. کی تا این حد به هم نزدیک شده بودن؟
_کاملا معلومه که داری بهش فکر میکنی. امروز اولین باری بود که حین مکالمه، حرف خاصی نداشتی که راجبش بزنی. حتی نگفتی که از درس خوندن بدت میاد!
_نمیدونم.
حالا دوباره به آسمون خیره شده بود. هوا رو به تاریکی میرفت. کاری برای انجام دادن نداشتن؛ پس توافق کرده بودن تا زمانی که خسته نشدن، از اونجا نرن.
_این بد نیست جونگ کوک.
_چی؟
_اینکه نمیدونی داری با زندگیت چیکار میکنی. منظورم اینه که، رویا ها برای رویاپردازان، نه؟ همه که نمیتونن رویاپرداز باشن. بعضی ها ترجیح میدن که توی واقعیت زندگی کنن.
_اینجوری نیست که رویایی نداشته باشم...
تهیونگ با چشمهای گرد شده بهش خیره شد. این اولین باری بود که توی این سه سال، جونگ کوک راجب رویا داشتنش صحبت می‌کرد.
_واقعا؟
سرشو تکون داد.
_یکی داشتم. وقتی که خیلی بچه بودم.
تهیونگ دستاشو زیر چونش گذاشت و با ذوق بهش خیره شد.
_خب؟
_گرون بود.
_چی؟
_تیراندازی.
_اوه...
جونگ کوک توی اتاقش کمان داشت. البته، تهیونگ هیچوقت ندیده بود که ازش استفاده کنه.
_نمیتونستم ببینم تمام پولی که درمیارن، برای کاری باشه که من میکنم.
_واو!
واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود. درحقیقت، پول هیچوقت برای تهیونگ مهم نبود. همیشه توی زندگیش وجود داشت.
_تا چند سالگی ادامه دادی؟
_سیزده سالگی.
_خوشحالت می‌کرد؟
جونگ کوک لبخندی زد.
_تویه احمق اولین نفری هستی که اینو ازم پرسیدی! هرکی دیگه بود، فقط میگفت توش خوب بودم یا نه.
_خب، اگه خوشحالت نکنه، دیگه چه فایده ای داره؟
شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم. خیلیا اعتقاد دارن اگه توی چیزی استعداد داشته باشی، باید همون کار و ادامه بدی.
تهیونگ سرشو به علامت منفی تکون داد.
_من توی شمشیربازی استعداد دارم.
_آره، شنیدم. یه چیزی میگفتن بهت... نابغه؟
_آره.
_دوسش نداری، نه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
_هیچوقت دوسش نداشتم. ماما شمشیربازی می‌کرد. بخاطر اون اینکار و میکردم.
جونگ کوک چشماشو ریز کرد. معمولا، خیلی از کارهایی که تهیونگ می‌کرد، بخاطر پدر و مادرش بود. از ویالون متنفر بود ولی بخاطر اونا ادامه داده بود. حالا هم شمشیر بازی... یه وقت هایی با خودش به این نتیجه می‌رسید که تهیونگ واقعا میتونه تنهاترین باشه. همیشه سعی به خوشحال کردن دیگران داره؛ درحالی که کسی از احساسات واقعی خودش خبر نداره.
_پدر و مادرت میدونن؟
_اوه، نو!
زمان هایی مثل الان، تهیونگ به زبان فرانسوی یا انگلیسی حرف می‌زد.
_خب نه...
خجالت زده خندید.
_ماما خیلی ناراحت میشه.
_مامان منم وقتی که تیراندازی رو ول کردم ناراحت شد.
_اوه...
_فکر کنم از اون موقع هر روز با دمپایی افتاد دنبالم!
بعد از تموم شدن حرفش، خندید.
_آره... فکر کنم از همون زمان بود.
_حتما احساس بدی داشت.
_آره. مامانم خیلی شبیه خودمه. نمیدونم این دیگه چه نفرینی بود!
_نفرین؟!
آره. فکر کن وقتی که سنم بالا بره، مثل اون با دمپایی به جون مردم بیوفتم!
تهیونگ خندید.
_راستش ممکنه!
جونگ کوک چشماشو ریز کرد.
_واقعا که! الان باید ردش میکردی!
_خب... واقعا بهت میاد!
تهیونگ دوباره روی زمین دراز کشید.
_امروز، خودم بوده ام؛ با وجود تمام مشکلات و اشتباهاتی که داشتم. فردا، ممکن است که اندکی عاقل تر باشم ولی باز هم خودم خواهم بود.
_اینترنت؟
خندید و سرشو تکون داد.
_آره.
*زمان حال*
خمیازه ای کشید.
_خستم!
روی صفحه ای که خونده بود، کاغذ کوچیکی گذاشت. زمانی که بی تفاوت صفحات و ورق میزد، توی صفحه ی آخر، هیچ خاطره ای از اون روز ننوشته بود. در حقیقت، تنها چیزی که نوشته بود، این بود:
"چقدر باید منتظر بمونم؟ قراره چند تا شب دیگه رو با بی خوابی بگذرونم؟ تا اینکه ببینمت... خیلی دلم میخواد که ببینمت..."
یوری با چشمای گرد شده به صفحه خیره شد. هیچ توضیحی ننوشته بود. هیچی. معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده بود. دستشو توی موهاش فرو برد.
_یعنی چی؟! این یعنی چی!
یک ساعت طول کشید تا کل کمد و بگرده ولی هیچی پیدا نکرد. هیچ اثری از دفتر دیگه ای نبود. به کمد تکیه داد و نشست. با عجله، قبل از اینکه دنبال دفتر بعدی بگرده، چند تا از صفحات باقی مونده رو هم خونده بود. تنها یه چیزی رو فهمیده بود؛ تهیونگ رفته بود.
یوری با عجله توی هال رفت. نمی‌دونست دقیقا باید چه چیزی رو بپرسه. "چه بلایی سر تهیونگ اومد؟" نمیتونست همچین چیزی رو بپرسه! اگه پدرش متوجه میشد، از دستش عصبانی میشد!
درسته؛ نباید از پدرش می‌پرسید. در حالت عادی هم، پرسیدن همچین چیزی، اصلا درست نبود؛ "بابا من نمیتونم دفتر خاطرات دیگتو پیدا کنم. دقیقا بعد از رفتن تهیونگ چه اتفاقی افتاد؟" در هر صورت فاجعه بود!
_چی شده؟ چیزی میخوای؟ گشنته؟
به سمت صدا برگشت. جیمین بود. توی لباس خواب سفید رنگش بود و درحال نوشیدن شیر گرمی بود که همیشه قبل از خواب می‌خورد.
_نه.
_واقعا؟ دیر وقته. نمیخوای بخوابی؟ برم جونگ کوک و صدا کنم؟
_نه، نه! نمیخواد.
_پس چیه؟
حالا نگران بنظر میومد. لیوانشو روی میز گذاشته بود. دستاش دو طرف میز بود و به یوری خیره شده بود.
_خب...
_راجب دفتره؟
چشمای یوری گرد شدن. ناخودآگاه سرشو تکون داد. زمانی که متوجه ی حرکتش شد، سریع سرشو پایین انداخت. حس می‌کرد بغض توی گلوش، قصد خفه کردنشو داره. خودش میدونست کارش بد بود. در حقیقت، اصلا همچین شخصیتی نداشت. فقط کنجکاو شده بود.
_چی میخوای بدونی؟
سرشو بالا آورد. تعجب کرده بود. دفعه ی پیش، جیمین واقعا از دستش عصبانی شده بود ولی حالا، بنظر بی تفاوت می‌رسید.
_خب... راستش... دفتر تموم شده.
_اوه...
دست به سینه شد.
_چه زمانی تموم شد؟
_تهیونگ برگشت.
_نتونستی بقیشو پیدا کنی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد. جیمین آهی کشید و متقابلا، سرشو تکون داد.
_که اینطور.
_ببخشید من... من دیگه میرم توی اتاقم.
_نمیخوای بدونی چی میشه؟
_چی؟
جیمین لبخند محوی زد.
_بلاخره که تا اینجاشو خوندی، نه؟ چه فرقی داره بقیشم بفهمی؟!
یوری گیج شده بود. نمیتونست متوجه ی منظورش بشه. طعنه بود یا واقعا از روی دلسوزی بود؟
_تهیونگ برگشت فرانسه. سه سال بعد متوجه شدیم وارث اموال خانوادش شده و شرکت هنری ای رو که داشتن، اداره میکنه.
_شرکت؟
_آره. ننوشته بود؟ یه شرکت بزرگ داشتن. خیلی از هنرمندارو حمایت میکردن.
سرشو به علامت منفی تکون داد.
_خب، باشه. بهت گفتم بلاخره.
_اما... بعدش چی؟
_خب طبیعتا تهیونگ برگشت. خودتم میدونی.
سرشو تکون داشت.
_چهارسال از رفتنش گذشته بود که برگشت. توی همون خونه ای زندگی می‌کرد که قبلا توی کره داشتن.
_تنهایی؟
_نه. مادام هم اومده بود. میدونی مادام کیه‌؟
سرشو تکون داد.
_بعد چی؟
_بعدِ چی؟
_خب...
جیمین آهی کشید.
_آها... بعد اون...
برای مدتی کوتاه سکوت کرد. زمانی که سرشو بالا اوورد، گفت:
_قرار بود ازدواج کنه.

Flower and Honey Where stories live. Discover now