[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 48 ]

849 190 61
                                    

یقه ی پیراهنش رو مرتب کرد و بعد از اینکه از برداشتن تمامی مدارک پزشکی و درمانی فلیکس مطمئن شد، پشت سرش ایستاد و ویلچر رو به خارج اتاق حرکت داد. معشوقش سکوت کرده بود و هیونجین میدونست توی ذهنش جنگ بزرگی در جریانه.

- نگو که قراره تا آخر شب من رو از شنیدن صدای قشنگت محروم کنی. از وقتی اومدم تو اتاقت و برای رفتن آماده شدیم، به زور دو کلمه باهام حرف زدی. دلم حتی واسه شنیدن خنده هات تنگ شده.

بعد از خروجشون از اتاق، هیونجین با ولوم پایینی، خطاب به فلیکس گفت و مطمئن شد که کسی بهشون توجهی نداره، بعد سرعتش رو به سمت آسانسور بیشتر کرد.

- مضطربم هیون. انگار همه ی اعضای درونم دارن به هم میپیچن... مغزم داره منفجر میشه!
- چرا عزیز دلم؟
- اگه همه ی این تلاشها جواب نده و من تا ابد مجبور باشم روی این ویلچر بمونم..

فلیکس لب گزید و منتظر واکنش هیونجین موند اما پسر ترجیح داد تا بعد از کامل وارد شدن به داخل آسانسور، حرفی نزنه.
چند کارمندی که داخل آسانسور بودن، با دیدن فلیکس بهش تعظیم کوتاهی کردن و خارج شدن و بعد، هیونجین ویلچر فلیکس رو به داخل آسانسور هُل داد و دکمه طبقه‌ی پارکینگ رو زد.

- هنوز که چیزی معلوم نیست. باید ببینیم دکترت بعد از معاینه‌ت چی می‌گه.. تا وقتی می‌رسیم اونجا بهش فکر نکن. ذهنتو پرت کن سمت چیزای قشنگ

با حرکت آسانسور، هیونجین گفت و از داخل آینه به صورت نگران فلیکس نگاه کرد.

- مثلا چی؟

- آم.. مثلا به این فکر کن که همه چیز دوباره مثل قبل شده، این صندلی چرخدار رو انداختی توی انباری و می‌تونی روی پای خودت راه بری. بعد باهم رفتیم جنگل و جلوی کلبه‌ی چوبیمون آتیش روشن کردیم، یه پتو روی شونه‌ی جفتمون انداختیم و تو سرتو گذاشتی روی شونه‌م و من توی گوشت از عشق بینمون می‌گم.

فلیکس از توی آینه لبخندی زد. حتی تصورش هم می‌تونست قلبش رو به تپش در بیاره.

- خیلی رویاییه!
- رویای دست یافتنی. وقتی همه چیز درست بشه، من دوباره از تو متولد میشم.. دوباره باهم یه زندگی تازه می‌سازیم!

آسانسور ایستاد و هیونجین، ویلچر رو از اون اتاقک مربعی بیرون آورد اما ذهن فلیکس همچنان مشغول بود.
هنوز باورش نمی‌شد که چهارسال رو بدون هیونجین و با نفرت عمیقی ازش زندگی کرده و حالا با برگشتنش، به همین زودی دوباره تصمیم گرفته که یه رابطه‌ی جدید رو باهاش آغاز کنه.
اینکه همه‌ی حس بدِ چهارساله‌ش فقط توی چند روز جاشو به علاقه داده بود، براش عجیب بود.
شاید این، اسمش عشق بود!

با رسیدن به پارکینگ، فلیکس چشم چرخوند اما راننده‌ی شخصیش و ماشینش رو ندید. پس سرش رو سمت هیونجین برگردوند.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now