Part 16:Separation

35 8 0
                                    

پارت شانزدهم:«جدایی»

شب مسابقه-

هیجان کاملا به تمام بدنش منتقل شده بود..... هیجان همراه با ترس!
مسابقه نهایی بود ، بین خودش و جونگ کوک. با تردید نگاه دیگه ای به شیشه تیره داخل دستش کرد. تمام حرف های استیو داخل ذهنش رژه میرفتن... «اگه شرکت و یجی برات مهمه باید کسی که برنده میشه تو باشی »«کافیه چند قطره از این شربت داخل آبش بریزی.... در کمترین زمان ممکن تاثیر خودش رو نشون میده... سرگیجه، حالت تهوع ، گرفتگی عضلات... با وجود اینا کارت راحت تر میشه برای بردن موسیو کیم»..... «قول بده هیچ وقت بهم دروغ نمیگی»...!
پس قولش چی؟ قولی که به قلبش داده بود؟
کنترل همچی از دستش خارج شده بود... اون شربت رو بریز جونگ کوک قرار نیست چیزیو بفهمه. تنها جمله ای که بهش امید میداد و وادارش میکرد که اون کار رو انجام بده.....
با نزدیک شدن صدای قدم های فردی احتمال داد که جونگ کوک باشه پس بدون هیچ درنگی چند قطره از اون رو داخل بطری ابش ریخت.... نفس عمیقی کشید و سعی کرد لرزش خفیفی که ممکنه داخل صداش حس بشه رو مخفی کنه.
-اینجا چکار میکنی لاو؟
-هیچی... اومدم... اومدم اب بخورم ... بیا اینم بطری تو!

حدسی زد لرزش دستی که تهیونگ داره بخاطر مسابقه ای که چند دقیقه دیگه دارن خواست با کمی صحبت کردن ارومش کنه ولی با صدای بلند، بلندگو که داشت اون ها رو احضار میکرد دست از حرف زدن کشید و تمام محتویات بطری اب رو خورد.... و به سمت زمین رفتن.
-لعنت بهت کمتر میخوردی..
زمزمه وار خطاب به جونگ کوک گفت و همراهش به سمت زمین رفت.
تابلو بزرگی که حروف انگلیسی کنار هم گرد اورده بود.....

-king of ice vs prince of ice -

واضح بود که لقب پادشاه رو به جونگ کوک و لقب پرنس رو به تهیونگ داده بودن.... تهیونگ توی این دوره مسابقات خوب درخشیده بود.... البته نه به اندازه جونگ کوک....
اگه از کل تماشاچیان اونجا می پرسیدن که برنده کدومه بی شک همشون اسم جونگ کوک رو می گفت... البته به جز استیوی که با کت چرم مشکی بین اونا نشسته بود و از تمام نقشه خبر داشت، استیوی که توی دغدغه ذهنیش غرق شده بود.... و دنبال راهی بود که به تهیونگ بگه چجوری نامزد تقلبیش به رحمت خدا رفته!

اول نوبت خودش بود نفس عمیقی کشید و نگاه دیگه ای به کوک که روی صندلی نشسته بود انداخت...

حرکات رو به ترتیب و پشت هم انجام میداد...حرکات نمایشی که تمام تماشاچیان رو به وجد میورد..حیرت برانگیز بود.

چرخش... چرخش... چرخش..... چرخش.... حفظ تعادل.... تشویق بی پایان از سوی داور و تماشاچیان..... و رقیبش که کسی جز عشق زیباش نبود که با چشم هاش خیره به حرکات مردش نگاه میکرد و استعداد اون رو تحسین میکرد.

حالا نوبت به جونگ کوک رسیده بود... بازیکنی که از بدو ورود به زمین سردرد و سرگیجه بدی به سراغش اومده بود...
-لعنتی الان وقتش نیست!
خطاب به درد مزاحم و بی وقتش گفت... سعی کرد تمام حواسشو جمع کنه که بتونه بهترین اجراشون به نمایش بگذاره.

King of IceNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ