شب، ماه سپتامبر
جونگکوک، مست و بیحال، خودشو روی مبل تک نفره پرت کرد و دست رو چشماش فشرد. اتاق نیمه تاریک بود. رنگ سرخ چراغها تیز بود و چشم رو میزد. سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و به انعکاس رنگهای تند روی سقف خیره شد.
«چرا تهیونگ؟»
«چرا من؟»
«چرا من خونهخراب؟»
صدای آه مایک بلند شد. پرههای بینیش با سر و صدا لرزید. گوشه مبل ولو شد. کوک به پودر سفید روی میز نگاه کرد. میلی درونش ایجاد نکرد. از وودکایی که خورده بود گرم بود. خون توی رگهاش میجوشید و مغزش باد کرده به دیوار جمجمه میکوبید. لورا روی دسته مبل نشسته بود و دست دور شونه مایک انداخته بود. با صدای کسی بلند شد و ایستاد. آهنگ قطع شد و جونگکوک چشم باز کرد. صدای آهنگ تندی از بیرون بلند شد. جمع کوچیکی که توی هم میلولیدن برگشتند و به میزبانشون نگاه کردند. جونگکوک بلند شد و پرده رو کنار زد. جیپی جلوی در خونه ایستاده بود. مردی لاغر و قد کوتاه ازش بیرون پرید. گونههای فرورفته و موهای بلند بورش برای جونگکوک آشنا بود. مرد سیگارشو زیر پاش له کرد و چیزی از پشت کمرش بیرون کشید.
«جونگکوک!»
به لورا نگاه کرد. مبهوت بود: «موادا!»کسی چیزی نمیگفت. مایک بلند شد و تلوتلوخوران کنار پنجره رفت. به بیرون نگاه کرد. چشمهاش خطی باریک شد. خندید:«جید چرا لباس پلیس پوشیده؟ گرفتنش؟»
برق از سر جونگکوک پرید. لورا به سمت در دوید.
«همه بیرون! از پارکینگ برین.»جونگ کوک یقه مایک رو کشید و کتش رو از رو مبل قاپید. جلوی در، پسری بیهوش کنار گلدون افتاده بود. با لورا خرکشاش کردن و در رو بستند. لورا در رو قفل کرد. وارد اتاقی شد و با ملافه چرکی برگشت. جونگکوک جلوش قرار گرفت. ملافه رو از دست لورا کشید: «این تن لشو ببر من اینا رو درست میکنم.»
«بهش گفتم این کاری نیست که با هرکسی بکنی.»
«بدو حرف نزن.»
لورا مایک رو کشید و به سمت پلههای بالا دوید. در پشت بام رو باز کرد. مایک بیحرف دنبالش میومد.
جونگکوک ملافه رو باز کرد و کیسههای کریستال جلوی در خالی شد. هرکدوم اندازه یک کف دست بودن. در رو قفل کرد و دوید. کسی به در کوبید. به نظر اومد در از جا کنده شد. وارد پشت بام شد و چفت در رو بست.
هوا صاف بود و آسمون از نور پنجرههای اطراف روشن. لورا، انتهای پشت بام، نرده رنگزده لبه بام رو گرفته بود و به پایین نگاه میکرد. کوچه بن بست تاریکی پایین دهن باز کرده بود.
«بپر لورا!»لورا پرید و نالهای از درد کشید. صدای هق خفهاش توی کوچه پیچید. مایک تکونی خورد.
«اون تخم حروم!»
YOU ARE READING
Haven [Kookv, Yoonmin]
Fanfictionزندگی عاشقان مقیم بلندیهای کالیفرنیا خلاصه: قصه مردی بد و مردی خوب؛ دوستی به عشق تبدیل میشه. کنارش قصه مردی خیلی بزرگسالتر و مردی جوون؛ عشقی که به دلبستگی میانجامه. «چرا؟ چون من زن نبودم؟» جونگکوک به خودش اومد و دید وسط داد و بیداد تهیونگ، دلش...