🔞سیب سرخ🚫

1.3K 130 9
                                    

جیمین با پیک ها سر میز برگشت و اونی که حاوی دارو بود و جلو کوک هول داد و رو صندلیش جا گرفت پیکش و بالا آورد
÷به سلامتی آشناییمون
جونگکوکم پیکش و بالا آورد و یک جا سر کشید
جیمین نفس راحتی کشید و پرسید:
÷خب...منتظرم
کوک ابرو هاش و سوالی بالا برد
÷درباره پیشنهادم فکر کردی؟جوابت چیه؟
+آم...فکر نمی‌کنم یه خوشگذرونی کوچیک مشکلی داشته باشه!
جیمین خندید و گفت:
÷ همینطوره!
از جا بلند شد دستش و جلو کوک دراز کرد
÷افتخار میدین تا اتاق همراهیتون کنم؟
+اتاق؟اوه...حتما
دستش و گرفت و باهم سمت پیشخوان رفتن جیمین درخواست اتاق vip کرد و بعد از پرداخت کلید و گرفت
_اتاق شماره ۱۸
÷خیلی ممنون
باهم از پله ها بالا رفتن
کوک تمام مدت ساکت بود،احساس عجیبی داشت انگار که مواد زده باشه...سردرد خفیفی گرفته بود
و سرگیجه داشت...
جیمین اونو با خودش داخل اتاق برد

کوک رو یکی از مبلا نشست و با تصور اینکه بخاطر الکل اینحالی شده بیخیال شد
÷آاا من باید برم دسشویی زود برمیگردم
کوک سری تکون داد
+باش
.
.
.
.
پک عمیقی به سیگارش زد. دودش ریه هاش و سوزوند هرچند در مقابل سوزش قلبش هیچ بود...قطره اشک سمجی که با یادآوری گذشته از گونه اش سُر میخورد و پاک کرد
با شنیدن زنگ موبایل سیگار و زیر پاش له کرد و جواب داد
_چیه جیم؟
÷ما تو اتاق شماره ۱۸ ایم...میتونی بیای
_خوردش؟
÷اره...حالش خوب بنظر نمیرسه
_خیله خب الان میام
(الان زمان ضعف نشون دادن نیس تهیونگ! با خودش گفت)
زودتر از چیزی که فکر میکرد به اتاق رسید...جلو در ایستاده بود نفس عمیقی کشید و وارد شد
.
.
.
.
کوک نگاهی به دسشویی کرد
جیمین هنوز بیرون نیومده بود...چشمش و اطراف چرخوند که تو یه سطل یخ یه بطری شامپاین دید یه گلس برداشت و برای خودش ریخت کمی ازش مزه کرد
با شنیدن صدای در چرخی زد توقع دیدن جیمین و داشت که بیرون اومده ولی بجاش یکی دیگه وارد اتاق شده بود که به طرز شگفت آوری براش آشنا بود!
+فکر کنم اتاق اشتباه اومدید آقا
تهیونگ با شنیدن لفظ آقا تو دلش خندید و با خودش فکر کرد(آخرین بار منو هرزه خطاب کردی)...یعنی نشناختش!
در و پشت سرش بست،یه قدم جلو و رفت و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
_جئون جونگکوک بزرگ!
کوک اول خیال کرد طرف اونو چون مدله میشناسه ولی خب اون هنوز اونقدراهم مشهور نشده بود که هرکی از راه برسه بشناستش،این به کنار اون تقریبا تمام کارکنان و شرکای باباش و می‌شناخت و اون مرد هیچ کدوم اونا نبود عصبی پرسید:
+تو...منو از کجا میشناسی؟

پوزخندی زد و گفت:چطور میتونم کسی رو که بهترین دوران زندگیم و برام جهنم کرد فراموش کنم.
کوک همش به مغزش فشار می‌آورد بلکه خاطره ای از مرد روبه‌روش به یاد بیاره
+قیافت خیلی آشناس...
با یاد آوری چیزی گلس نوشیدنی از دستش افتاد
+...ته...تهیونگ!؟
_خنده تلخی کرد و گفت:
long time no see red apple

جونگکوک اونقدر از دیدن تهیونگ شوکه و گیج بود که نمی‌دونست چی باید بگه!
ازش دلیل اینجا بودنش و بپرسه.
یا بخاطر کارای گذشتش عذرخواهی کنه.
شایدم مثل دوتا آدم عادی سلام و احوال پرسی!
ولی نه این دیگه زیادی دور از ذهن بود...
_چی شد ساکت شدی!
+فقط یکم شوکه شدم...تو...اینجا چیکار میکنی
_سوال خوبیه!
بشین تا برات بگم
کوک اونقدری گیج و منگ بود که اگه تهیونگم نمی‌گفت خودش می‌نشست
سردرش شدیدتر شده بود...سرگیجه اش بیشتر شده بود...بی قراری و اظطراب داشت و بدتر از همه دلیلشو و نمی‌دونست چون تا یه ساعت پیش کاملا خوب بود!
همونطور که نشسته بود با دو انگشت شصت و سبابه اش چشماش و می‌فشرد
_ مثل شبای گذشته اومده بودم تا با دوسپسرم بنوشم

♦️♥️Red Apple♥️♦️Where stories live. Discover now