S2 _ E13

379 119 232
                                    

سلام. امیدوارم که خوب باشید.

چند نکته بگم: اول اینکه، این قسمت شرط سنی داره پس رعایت کنید

دوم اینکه: سر این قسمت اشکم درومد چون سه بار تایپش کردم و هر بار سیستم هنگ کرد و کلا فایل سیو شده رو هم باز نکرد و من از سر نوشتم... پس اگر کم و کاستی داشت ببخشید

سوم اینکه: شرط سنی رو رعایت کنید.

چهارم اینکه: به محدثه قول داده بودم یه قسمت رو بهش تقدیم کنم... محدثه عزیز این قسمت تقدیم به شما

و آخریش هم اینکه پوستر جدیدم ببینید ... پولاریس درستش کرده ⁦(灬º‿º灬)♡⁩

<( ̄︶ ̄)>. <( ̄︶ ̄)>

آخر شب بود که به اتاق برگشت. خیلی خسته بود. باید با کای تمرین میکرد و به حدی میرسوندش که حداقل بتونه از خودش مراقبت کنه. میدونست که این جنگ برای کای خیلی خطرناکه و باید ازش مراقبت کنه. شاید خودش و چن نمیدونستن که باید مراقب کای باشن، ولی چانیول میدونست اگر دست سونگجه بهش برسه، همه چی تموم میشه.

بکهیون روی تختش خوابیده بود و اتاق فقط با یه نور کم، روشن بود. لباسهاش رو عوض کرد و با کنار زدن لحاف، روی تخت دراز کشید و لحاف رو روی خودش کشید و سمت بکهیون چرخید. اینکه تو یه اتاق با بکهیون بود مثل رویا بود ولی این فاصله اذیت کننده بود. چی میشد که تختش رو به بکهیون میچسبوند و بعد در آغوشش میکشید و میخوابید؟! چشماش رو بست و زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد، خوابش برد.

با صدای ناله، از خواب پرید. سریع توی جاش نشست و آباژور رو روشن کرد. بکهیون توی خواب به خودش میپیچید و ناله میکرد. شاید ناله هاش به قدری بلند نبود که کسی بفهمه ولی چانیول میشنید. سمتش رفت و روی تخت نشست و دستش رو روی بازوی بکهیون گذاشت و گفت:"بکهیون... بکهیون بیدار شو."

بکهیون به زور چشماش رو باز کرد و گفت:"بیدارم. دارم میسوزم."

چانیول نگران دستش رو قسمت لخت دست بکهیون گذاشت و از ترس چشماش درشت شد. یه جهنم واقعی بود. پلک زد و دید که جهنمی که تو بدن بکهیون راه افتاده بود. ترسیده گفت:"بک، پاشو."

و دستش رو کشید تا کمک کنه بشینه. بکهیون ناله ای کرد و نشست و گفت:"بغلم کن. دارم میسوزم."

از درد صداش بم شده بود و لحنش بیحال. چانیول سریع در آغوشش کشید و گفت:"من اینجام بکهیون. نگران نباش. من همینجام."

بکهیون سرش رو تکون داد و گفت:"کمکم کن چانیول. دارم میسوزم. از همیشه بدتره."

چانیول حس کرد یه جسم پشمی تو گلوش پر شد که مانع تنفسش شد. اون بکهیون رو نابود کرده بود و الان حتی نمیدونست چه غلطی باید بکنه. کمی بکهیون رو از خودش فاصله داد و به چهره اش که از درد جمع شده بود نگاه کرد. آروم گفت:"متاسفم."

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now