لیلیوم عزیزم، به لیوانی که پر از آبه و کنارش چند مسکن، خیره شدم و با اینکه از خشکی گلو و زبونم دارم زجر میکشم، نای بلند کردن دستم و گرفتن لیوان شیشهای رو ندارم. انگار دیشب سرم رو بریدن و دوباره وصل کردن. خودم رو تصور میکنم که مثل عروسکهای پارچهای، سرم جدا شده و پنبههای ریز و درشت در حال بیرون ریختن از بدنمه ولی پیرزن خیاط به موقع میرسه! نخ و سوزنش رو برمیداره، با دقت از زیر عینکش به من خیره میشه و سرم رو به گردنم میدوزه. نمیدونم این برای تو بامزهست یا وحشتناک اما از نظر من کمی دردناکه.
نمیخوام حقیقت رو بهت بگم ولی حس میکنم با خوندن این، ممکنه صورتت رو جمع کنی و اخمهات رو در هم بکشی و من اصلا از چین افتادن پیشونیات، خوشم نمیاد!
باشه، تسلیمم! راستش رو میگم. دیروز برای قدم زدن داخل حیاط، بیرون رفتم. اونجا به قدری فرق کرده بود که دیگه راضی به برگشتن نمیشدم! از دفعهی قبلی که یادم میاد، درختها سرسبزتر شده بودن و چند نهال جدید هم به چشم میخوردن. چیزی که بیشتر از همه توجهام رو جلب کرد، گلهایی بودن که هر گوشه و کناری رخت پهن کرده و دیگران رو برای نزدیک شدن و لمس گلبرگهاشون، وسوسه میکردن.
اما من به سمت اون گلهایی که منتظر فرو رفتن خارهاشون داخل انگشتام بودن، نرفتم! به جاش کل محوطه رو گشتم و گشتم و دنبال لیلیومهای مورد علاقهام بودم. نمیدونم چقدر گذشته بود که نم نم بارون رو کف سرم حس کردم و تا به خودم بجنبم، کل بدنم خیس شده بود. خودت بهتر میدونی بارونهای بهاری چطوری سریع و شدید میبارن و بعد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، راهشون رو میکشن و میرن.
با اینکه میلرزیدم و آب از لباسها و موهام چکه میکرد، دنبال کسی میگشتم که این گلها رو کاشته تا بهش بگم چرا هیچ لیلیومی بین اونها نیست؟
تلاشهام نتیجهای نداد، من رو به زور داخل اون ساختمون تنگ و خفه کننده بردن و مثلا خواستن بهم محبت کنن، لباسهام رو عوض کردن و موهام رو خشکِ خشک. بهت گفتم چقدر بلند شدن؟ تا گردنم رسیدن و گاهی اونها رو پشت سرم میبندم. کارم به اندازهی تو خوب نیست، بعضی وقتا شلخته میشن و چند تار از کش بیرون میاد ولی بازم مطمئنم از نظر تو، ایرادی نداره!
دوستت دارم - جیمین
__________
سلام!
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین و اگه دوستش داشتید، با قرار دادنش داخل ریدینگ لیستهاتون و دادن ستارهها، خوشحالم کنید :›
از حمایتهاتون ممنونم~
YOU ARE READING
Lilium | Jikook
Fanfiction"فقط دلم میخواد تا وقتی کنارت نیستم، حالت خوب باشه. بخندی و خوش باشی. میخوام چشمهات از شادی برق بزنن، حیفه اون آیینهها با درد و رنج پر بشن! یا لبهات، لبهای بوسیدنیات باید بیشتر کِش بیان، باید برعکس جاذبه زمین باشن و گوشههاش به سمت بالا حرکت کن...