لیلیوم عزیزم، لیلیوم نارنجی من، خیلی دل تنگتم. بد خطیم رو ببخش، چند روزه چیزی نخوردم و دستهام جونی برای گرفتن قلم ندارن. نمیخوام تا وقتی لیلیوم کنار پنجره در حال پژمرده شدنه، خودم زنده بمونم.
حرفهای دکتر توی سرم میپیچه و از بس بهشون فکر کردم، حس میکنم رگهای مغزم دارن منفجر میشن. معلومه که داره چرت و پرت میگه، ولی اگه راست بگه چی؟ اگه هیچ وقت نیای و نتونم دوباره ببینمت چی؟ اون وقت چی میشه؟ زندگیم؟ بوم سیاهم؟ کی بهش رنگ نارنجی میزنه؟
دوستت دارم - جیمین
YOU ARE READING
Lilium | Jikook
Fanfiction"فقط دلم میخواد تا وقتی کنارت نیستم، حالت خوب باشه. بخندی و خوش باشی. میخوام چشمهات از شادی برق بزنن، حیفه اون آیینهها با درد و رنج پر بشن! یا لبهات، لبهای بوسیدنیات باید بیشتر کِش بیان، باید برعکس جاذبه زمین باشن و گوشههاش به سمت بالا حرکت کن...