E26 (Epilogue)

127 30 26
                                    

فضای گالری کاملا تیره و تاریک بود، لامپ های زرد رنگی دقیقا بالای هر تابلو قرار گرفته بودن و به اندازه ای نور تولید میکردن تا طرح درون تابلو دیده بشه.
موسیقی زنده ویولون، حسابی فضا رو غمگین تر از چیزی کرده بود که ظاهرش نشون میداد، اصولا همه افرادی که کارای لی ته یونگ رو‌ دنبال میکردن به خوبی از سبک آثارش و فضای گالری سالانه اش که همیشه سی ام سپتامبر برگزار میشد آگاه بودن. اما این بار یه تفاوت بزرگ وجود داشت، و شباهت عجیب همه ی تابلو ها به هم بود. یک چهره ی آشنا، تو تمام تابلو ها تکرار میشد. چهره ی خندان، چهره ی خسته، چهره ی ناراحت، چهره ی ذوق زده، چهره ی متعجب.... فقط و فقط یک فرد تکراری تو همه ی تابلو ها دیده میشد که حالت چهره اش از هر تابلو به تابلوی بعدی تغییر میکرد، لی ته یونگ نقاش معروفی بود و هیچ کدوم از آثارش بی معنی نبودن. و حالا تمام افرادی که تو گالری حاضر بودن، با تعجب از جلوی تابلویی به سمت تابلوی دیگه ای میگذشتن، مگر اینکه متوجه بشن معنای پنهان شده ی پشت این نقاشیای عجیب چیه.
با صدایی که از قسمت شمالی گالری شنیدن، تقریبا همه دست از نگاه کردن به اون آثار هنری دست برداشتن و دور لی ته یونگ، صاحب تمامی اون آثار و این گالری جمع شدن.
نقاش کره ای که در کمال تعجب به شدت تو اون جزیره ی کوچیک و تمام کانادا معروف شده بود. هر کدوم از آثارش به قیمت های نجومی توسط مزایده به فروش گذاشته میشد، و وجود یک تابلو از کار های هنری لی ته یونگ تو هر خونه ای، تاثیر شگرفی روی ابهت اون خانواده و افرادش میذاشت.
ته یونگ تعظیم کوتاهی کرد و مثل همیشه لبخند تلخی که در واقع تنها نوع لبخند زدن لی ته یونگ به شمار میرفت، تقدیم جمعیت حاضر تو گالری کرد.
-: همگی خیلی خوش اومدین.
حاضرین، لی ته یونگ مشهور رو تشویق کوتاهی کردن و بعد از چند لحظه دوباره سکوت و صدای غمناک ویولون فضای گالری تیره و تاریک رو پر کرد.
ته یونگ: شاید این بار پیدا کردن معنای نقاشی هام یکمی سخت باشه، برای همین تصمیم گرفتم امروز، خودم درموردشون توضیح بدم.
همه با ذوق بهش خیره بودن، مسلما هیچی از این بهتر نبود که از زبون خود لی ته یونگ درمورد آثارش بشنون، بجای اینکه تو روزنامه و مجله درمورد معنای پنهان نقاشی هاش بدونن. اون روز واقعا یک فرصت تکرار نشدنی بود و هرکسی که امسال، فرصت حضور پیدا کردن تو گالری لی ته یونگ رو نداشت، به معنای واقعی چیز بزرگی رو از دست داده بود.
-: به تغییر حالت هر نقاشی نگاه کردید؟ متوجه اش شدید؟ همه چیز با چشمای سرشار از ذوق و خنده های از صمیم قلب اون شخصیت شروع شد، اما...
با دست به آخرین تابلوی حاضر تو گالری اشاره کرد، فردی لاغر اندام که روی تختی دراز کشیده بود و از پنجره ی فراخ اتاقش به دریای آبی خیره بود.
نفس عمیقی کشید و بغضشو قورت داد، ادامه داد: اما، انتهای مسیر اونجاست، اولش همه چیز زیبا بود، هر روز خوب میگذشت... صدای خنده اش لحظه از ذهنم بیرون نمیره...
دستشو سمت بقیه تابلو ها گرفت و گفت: اما گذر زمان، همه چیزو عوض کرد، اولاش لبخند تلخ، تلاش برای انکار کردن شرایط سخت، تلاش برای اینکه خودتو قوی نشون بدی!
به تابلوی دیگه ای اشاره کرد که فرد دستشو جلوی دهنش گرفته بود و از چشماش اشک جاری بود.
-: اما نمیتونی، یه جایی کم میاری، یه جایی میفهمی این سرنوشت توعه... با اینکه تلخ و دردناکه! ولی مجبور میشی باورش کنی.
به تابلوی دیگه ای اشاره کرد، همون فرد حاضر تو تمام آثار این گالری، حالا عصبی و بی حوصله به نظر میرسید، ته یونگ تمام حالات چهره ی اون فرد رو تو تمامی تابلو ها به خوبی نشون داده بود، جوری که انگار واقعا یک انسان زنده تو اون نقاشیه. و این بی شک، یکی از استعداد های فوق العاده ی لی ته یونگ بود.
-: وقتی باورش میکنی، دیگه زندگی پوچ میشه، دیگه دلیلی نداره شاد باشی، قوی باشی، بخندی، و به خودت دروغ بگی. این اتفاق ناگوار هرجوری که هست، میوفته...
لحظه ای مکث کرد و لبخند معنا داری زد و گفت: یا شایدم افتاده.
حاضرین با تعجب به حرفای ته یونگ گوش میدادن، طبق چیزایی که فهمیده بودن ته یونگ در تلاش بود تا مراحل کنار اومدن با یه حادثه ی تلخ رو به نمایش بذاره!
ته یونگ دستشو بالا برد و با این حرکتش، خدمه ی سالن آخرین لامپ گالری رو روشن کردن و تابلوی آخر گالری امسال دیده شد. صفحه ی سیاه!
همه با بهت به آخرین تابلو خیره بودن و صدای پچ‌ پچ حضار فضارو پر کرده بود، ته یونگ که خودش به خوبی میدونست اون سیاهی چیه، مثل بقیه به تابلوش خیره شد و در یک کلمه همه چیز رو خلاصه کرد: مرگ.
سکوت لحظه ای گالری رو فرا گرفت و حتی دیگه صدای اون ویولون غمناک هم شنیده نمیشد.
همه برگشتن سمت ته یونگ، ته یونگی که کت و شلوار مشکی رنگ، و همچنین پیراهن مشکی رنگی به تن‌ داشت و کاملا هیچ فرقی با سیاهی اون تابلو نداشت!
-: امروز، یا بهتر بگم... تمامی این سی ام سمپتامبر هایی که با من همراه بودین، سالگرد رفتن مهم ترین فرد زندگی من بود.
به راحتی از چهره ی حاضرین میتونست بفهمه چقدر ناراحت و متعجب شدن، و اینو خوب میدونست که این ناراحتی تازه اول ماجراست... !
با سکوت ته یونگ، خدمه ی سالن به هر کدوم از افراد حاضر، یه نسخه از کتاب جفری جونز رو هدیه کردن.
کتاب به دست هرکسی که میرسید، با دیدن اون فضای آشنای روی جلد کتاب با تعجب سرشونو بالا میاوردن و دنبال اون طرح تو تابلوهای گالری میگشتن و در آخر، اون همون تابلوی یکی مونده به آخرِ مرگ بود.
ته یونگ دوباره تعظیمی کرد و گفت: از اینکه امسال هم با من همراه بودید ممنونم، این هفتمین سال برگزاری این گالریه، هفت سال از اون روز گذشته و من تمام تلاشمو کردم که یادشو زنده نگه دارم.
سرشو پایین انداخت و گفت: امیدوارم که تا آخرین لحظه ناامیدش نکرده باشم!
دوباره سرشو بالا آورد و گفت: این کتاب هدیه ی من به شماست، این کتاب قسمتی از زندگی مهم ترین فرد زندگی من رو تشکیل میده. و داستان پشت تمام این تابلو های امروز کاملا تو این کتاب توضیح داده شده.
رو به تابلو ها ایستاد و گفت: امسال متاسفانه هیچکدوم از تابلو ها به فروش نمیرسه، امیدوارم سال های آینده بتونید از اینجا دیدن کنید.
قدمی به جلو برداشت و از روی ارتفاع کوتاهی که ایستاده بود پایین اومد و به بقیه نزدیک تر شد و گفت: این گالری هیچ وقت بسته نمیشه، این تابلو ها... همیشه اینجا میمونن!
***
قدم هاشو آروم آروم‌ سمت پله های ورودی خونه ی "جونز" برمیداشت، خونه ای که بعد از مرگ رابرت جونز در کمال تعجب به ته یونگ ارث رسیده بود. درخت هایی که چند سالی هرس نشده بودن و با شاخه های بلند، حسابی فضای زیبای باغ اون خونه رو، تخریب کرده بودن.
همه جا به وضوح خاک گرفته بود، راه پله ها تار عنکبوت بسته بودن... مسلماً دیگه متیو و مارگاریت تو این خونه نبودن تا دست و رویی بهش بکشن!
با باز کرد در خونه و دیدن اون نشیمن و مبل هایی که مکان صرف عصرونه های تقریبا خانوادگیشون بود، ناخودآگاه اشکاش روی گونه اش نشستن.
این فضا، این خونه، دیگه هیچیش شبیه قبل نبود.
سمت مبلی رفت و روش نشست، با نگاه کردن به مبل کناریش به راحتی جفری رو میدید که داره برای پدرش از استعداد ته یونگ تو نقاشی میگه.
انگار همین دیروز بود که جفری تلاش می کرد تا به پدرش اثبات کنه ته یونگ واقعا یه نقاش ماهره. و حالا انگار، واقعا جفری راست میگفت. ته یونگ یه نقاش ماهر و معروف بود!
بطری شیشه ای که با خودش آورده بود رو تو دستش فشرد و پلکاشو برای لحظه ای روی هم گذاشت و به اشکاش اجازه داد تا کاملا راه خودشونو روی گونه اش باز کنن.
خوب میدونست این آخرین و بهترین کاریه که میتونه انجام بده، تو تمام این هفت سال تا جایی که میتونست تلاش کرده بود همه چی رو از نو بسازه، تمام تلاششو کرده بود تا به حرف های جفری گوش بده و قوی بمونه. ولی، ته یونگ تمام روح و جسمش وابسته ی جفری جونزی بود که هفت سال پیش، درست تو همین خونه... برای همیشه ترکش کرد.
جفری جونزی که اولین و‌آخرین فردی بود که صاحب قلب ته یونگ شده بود، کسی که تو اوج‌ کودکی، ته یونگ رو از تنهایی غربت نجات داد و تا لحظه ی آخر و نفس آخرش کنارش بود.
حالا باید چیکار میکرد، میدونست بعد از این کارش مادر و پدرش تنها افرادین که ضربه ی بزرگی میخورن، ولی... با خودش فکر میکرد اگر اونا تونستن تمام اون سال ها بدون هیچ خبری از تنها پسرشون دووم بیارن، حالا هم میتونن!
از جاش بلند شد و اون پله هایی که هفت سال پیش این موقع، وقتی صدای جولیا رو شنید که از حال بد جفری خبر میداد ازشون بالا رفته بود رو باز هم بالا رفت.
با ورودش به سالن طبقه ی بالا، نگاهش به در اتاق سابق خودش و جفری ثابت موند، یه دیوار فاصله اشون بود... شب هایی که جفری از ترس تاریکی و صدای رعد و برق بهش پناه میاورد... روزهایی که مشغول نقاشی کشیدن از چهره ی زیبای جفری بود و... اون روزی که جفری برای اولین بار بهش گفته بود چه حسی بهش داره.
دستشو به دیواری که با کاغذ دیواری پر از گل های مینیاتوری پوشیده شده بود تکیه داد، و بغضی که به وضوح داشت خفه اش میکرد رو قورت داد و نفس عمیقی کشید.
در اتاق جفری رو باز کرد و کلید لامپ رو فشرد، با دیدن تخت خالیش، ناخوداگاه جلوی در روی زمین نشست و صدای هق هقش اتاق رو پر کرد.
انگار هیچ وقت قرار نبود فراموشش کنه، انگار هیچ وقت از درد یاداوری اون روز کم نمیشد، انگار واقعا امشب همون شب بود.
خودشو روی زمین به سمت تخت جفری کشوند و روی ملحفه ی سفیدش دست کشید، سرشو روی ملحفه گذاشت و با صدای بلند گریه کرد، هنوزم اینجا بوی جفری رو میداد... هنوزم همه چیز یاداور اون بودن...
سرشو بالا آورد و به بالشتی که روبالشتی سفیدی رنگی روش کشیده بود و درست به تاج تخت تکیه داده شده بود نگاه کرد، چشماش به راحتی جفری رو میدیدن، به راحتی وجودشو حس میکرد..
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با جفریِ تو توهماتش حرف بزنه، میدونست که به زودی فرصت زیادی برای صحبت باهاش داشت... ولی ترجیح میداد قبل از دیدنش بهش بگه که چرا داره میاد!
-: ببخش منو، نتونستم... من نتونستم حرفتو گوش بدم... نتونستم قوی بمونم... تمام تلاشمو کردم...
دستشو به حالت نوازش روی ملحفه ی تخت کشید و با چشمای خیس به بالشت خیره شد: میدونم این کار درسته، من بهش ایمان دارم... همین که دوباره صداتو بشنوم، برام بسه! یه بار دیگه صدای خنده اتو بشنوم... یه بار دیگه صدام کنی... یه بار دیگه از زبونت ته یونگ رو بشنوم!!!
صدای هق هقش بلند تر شد و همزمان ادامه داد: هیچکس مثل تو صدام نکرد... هیچکس مثل تو نبود... هفت سال گشتم، هفت سال تلاش کردم... ولی این هفت سال عین هفت سال اول زندگیم نبود که با پیدا کردن تو همه چیز عالی بشه!
سرشو روی‌ تخت گذاشت و با دستش ملحفه رو چنگ زد و بلند هق هق کرد.
-: هفت سال آخرم، اصلا خوب نبود...
آروم از جاش بلند شد و روی تخت نشست، به فضای بیرون خیره شد، موج های بلند دریا به راحتی دیده میشدن.
-: آخرش با دیدن دریا رفتی، دوستش داشتی... خیلی زیاد...
بطری کوچیک شیشه ای رو بالا آورد و‌نگاهی بهش انداخت، دستاش به وضوح میلرزیدن.
-: منم همینجارو انتخاب میکنم... فضای مورد علاقه ی تو... جایی که تو از پیشم رفتی، منم از همینجا میام پیشت! دیگه بدون تو نمیتونم...
درب بطری رو با دست لرزونش باز کرد و آروم سمت لبهاش بردتش و پلکاشو محکم روی هم فشرد و محتویات درون بطریو یک نفس سر کشید.
چشماشو باز کرد و به فضای بیرون از پنجره خیره شد، هنوز وضوح داشت... هنوز دوست داشتنی ترین مکان برای جفری جلوی چشماش بود... چشمایی که کم‌ کم‌ دیدشون تار میشد.
بطریو روی زمین رها کرد و روی تخت جفری دراز کشید و بالشت سفید رنگ رو به آغوش گرفت، و با آخرین نفس عمیقش سعی کرد بوی همیشگی جفری رو وارد ریه هاش کنه.
-: امشب میمیرم... مرگ چیز زیباییه... مرگ خیلی زیباست!
لبخند تلخی زد و با چشمایی که کم کم دیدشون تار میشد به بیرون خیره بود و بالشت رو به خودش میفشرد.
-: وقتی تو تجربه اش کردی... چیز قشنگی نبود...
حرف زدن براش سخت شده بود، میتونست به وضوح حس کنه که سم داره اثر میکنه... ولی جمله های آخرشو با هر بدبختی ای بود به زبون میاورد.
-: چون تنها بودی... چون تنها بودی جفری... ولی حالا، وقتی بمیرم.. میام پیشت... دیگه تنها نیستی، دیگه تنها نیستم!
لبخند تلخی زد و اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید: همین الانشم صدای فرشته هارو میشنوم... که دارن برامون آهنگ میخون... دارم میشنوم که برامون خوشحالن...
چشماش دیگه توانایی باز بودن نداشتن، پلکاشو روی هم گذاشت و دستاش آروم شل شدن و بالشتی که تا چند لحظه ی پیش محکم به آغوش گرفته بودتش از دستاش جدا شدن.
با حس گرمای چیزی روی دستش چشماشو از هم باز کرد و بعد از چندبار پلک زدن، با دیدن تصویر جلوش از جاش بلند شد.
دستای گرمی که دستشو لمس میکرد رو محکم با دستش فشرد و بهش نزدیک تر شد.
-: ته یونگ؟
ته یونگ با بهت به فرد جلوش خیره بود، نمیدونست چی بگه...
-: ته یونگِ من؟
بدون مکث فرد جلوش رو به آغوش کشید و با تمام توانش اونو به خودش فشرد.
ته یونگ: دیگه تنهام نزار! دیگه تنهام نزار جفری جونز!
جفری متقابلا ته یونگ رو به خودش فشرد و روی موهای مشکی رنگشو آروم بوسید: نمیزارم برگردی، پیشم بمون!

Insomnia / بی‌خوابی Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt