*عشق انقدر دردناکه؟*part 6

27 12 5
                                    

~اوه چانیول تو داری با بکهیون چیکار میکنی؟

خب چانیول فکر اینجاش رو نکرده بود!!!


پسر بچه ای که با موهای شاخ شده و مسواک به دست به اون دو خیره بود .


چرا تا این حد حماقت کرده بود و یه نگاه به جای خالی اون پسره نخود مغز ننداخته بود ؟


با زبونی که کاملا الکن شده بود و انگار هیچ کار بردی تو دهنش نداشت به بچه خیره شد

~دوسش داری؟

این دیگه تهش بود!!!!

دوست داشتن بیون بکهیون کوتوله؟ با اون کونه گشادش که همه به همونجا شن؟


یا اون مغز معیوبش که افکارش در حده یه بچه ی خوردساله؟


دقیقا باید عاشق چه کوفتی از اون موجودی که الارم گوشیش پلنگ صورتی بود میشد؟


جواب برای خودش کاملا قانع کننده بود که به هیچ وجه از بکهیون خوشش نمیاد! ولی باید به اون بچه چی میگفت.....


-آمممم... خب... راستش من...


با دست جهون که به نشونه ی سکوت بلند شده بود دهنش رو بست و حرفش رو نصفه گذاشت.


~دراز اگه واقعا از اون کوتوله خوشت میاد من میتونم کمکت کنم.


خب این اصلا تو نقشش نبود ولی سابقه نشون داده هر چی خارج از نقشه هاش حرکت کنه موفق تره.


این بچه اونقدرام نخود مغز نبود ..... شاید فندوق مغز بود...

-مـ...من خب راستش ازش خوشم میاد و میخوام به خودم جذبش کنم

~باید جوری که من مـ....

با تکون خوردن پلک های بکهیون جهیون ساکت شد و چانیول سریع سرش رو تو بالش فرو کرد


تمام مکالمات اون دو نفر در حالتی پیش رفته بود که چانیول هنوز کاملا تو حلق بکهیون بود!



بکهیون طبق عادت همیشه اش بعد از کمی کشیدن گردنش اماده به غلت زدن بود ، که دستا های بزرگی رو دید که دوره خودش حلقه شده.


بکهیون هنوز تا بالا اومدن ویندوز فاصله ی زیادی داشت ، پس با فرو کردن سرش تو گردن چانیول باعث فر خوردن موهای سره چانیول و گذاشته شدن دست های جهیون روی چشم هاش برای جلو گیری از دیدن صحنه های مستهجن شد!


بعد از پنج دقیقه ول شدن نفس های گرم بکهیون دقیقا رو گودی گردنش بلاخره این لحظه ی طاقت فرسا با بالا اومدن ویندوز بکهیون به پایان رسید .


چشم های بکهیون با دیدن چانیول تو اون فاصله نزدیک گرد شد و سعی کرد بلند شه ولی از اونجایی که شانس چانیول به صورت تخماتیکی گند بود بکهیون که در حال جدا کردن خودش از چانیول بود طی یک حرکت اتفاقی با ارنج رو معده ی چانیول سقوط کرد.


و چانیول که دیگه نقش بازی کردن هیچ اهمیتی براش نداشت با نعره ای گوش خراش از جاش پرید .

A man in a coffee omenDonde viven las historias. Descúbrelo ahora