صبح، ماه اکتبر«تهیونگ چرا اینجوری راه میره؟»
جیمین با حرف وایولت سر بلند کرد. تهیونگ از پشت پنجره سراسری کنار پیشخوان رد شد. وزنشو روی یه پا انداخته بود و با احتیاط قدم میداشت. پشت پیشخوان که اومد نفسهاش کشیده بود. موهاش به هم ریخته و زیر چشماش پف کرده بود.
«چایی داری؟»
وایولت پیش بندش رو برداشت و بلند شد. سم لیوان سفید تهیونگ رو پر کرد و جلوش گذاشت. جیمین به سرتاپاش نگاه کرد و پرسید: «دیشب خوش گذشت؟»
تهیونگ چشم غره رفت: «اونجا خونه تو نیست؟»
«گریه کردی؟»
تهیونگ چاییش رو داغ سر کشید. اشک تو چشماش جمع شد. جیمین در جواب سکوتش گفت:
«منم گریه کردم. چون با تام برگشتم خونه.»«خوابم برده بوده.»
جیمین آه کشید: «تام وسط خونه با کون خورد زمین. انقدر محکم که دیگه بلند نشد. بردمش بیمارستان. لگنش در رفته بود. اونجا بود که برای دومین بار از خوشحالی گریه کردم. بعدم که صبح شد.»
تهیونگ جدی نگاهش کرد: «دیشب با جونگکوک خوابیدم.»
جیمین یکه خورد. نگاهی یه دور و بر انداخت، اما سریع خودشو جمع و جور کرد:«میگم قیافت واقعا شبیه کسیه که شب قبل با معشوقش خوابیده.»
تهیونگ آهی کشید و نخندید. لیوان چاییش رو روی میز کوبید: «صبح پاشدم نبود.» کجخندی زد. انگار به خودش میخندید. جیمین چشم درشت کرد: «نبود؟»
تهیونگ بلند شد و دست روی چشماش فشرد:
«خودم خواستم جیمین.»به انگشتای جیمین نگاه کرد که دور خودکارش سفید شده بود. جیمین دندون قروچهای کرد:«دیگه ندیدیش؟»
تهیونگ سرشو به علامت نه تکون داد:
«انتظارشو داشتم. مادرم همیشه میگه مردی که بدونه زنی دوستش داره و به سر ندوندش مرد نیست.»
بعد خندید: «وای به حال منی که مردیم که عاشق یه مرد شده.»«چهار بار گفتی مَرد.»
تهیونگ رو برگردوند: «به همهچی بیتفاوت نگاه میکنی!»
جیمین گفت: «تو هم از مرد بودنت استفاده کن. چشم در برابر چشم.»
موقع پر کردن لیوان آبجوی بزرگی گفته بود. آبجویی بود که جونگکوک همیشه میخورد.
**
صبح، همان روز
«خودم شبانهروز اینجام اینه وضعتون... میخوام ببینم من نباشم دستتون به تخم کی بنده؟»
جیمین توی حیاط خلوت، روی الوارهای جلوی در نشسته بود. کارگرا زیر نگاهش، ترسون و عجول کار میکردند. پسر باریکاندامی که نگاههای خجولی به جیمین مینداخت از جلوش رد شد. با جیمین که چشم تو چشم شد، پاش به چیزی بند شد و روی زمین افتاد. جیمین عربده زد و به سمتش رفت. وایولت کلشو از در کافه بیرون آورد: «جیمین یکی اومده با تو کار داره.»
YOU ARE READING
Haven [Kookv, Yoonmin]
Fanficزندگی عاشقان مقیم بلندیهای کالیفرنیا خلاصه: قصه مردی بد و مردی خوب؛ دوستی به عشق تبدیل میشه. کنارش قصه مردی خیلی بزرگسالتر و مردی جوون؛ عشقی که به دلبستگی میانجامه. «چرا؟ چون من زن نبودم؟» جونگکوک به خودش اومد و دید وسط داد و بیداد تهیونگ، دلش...