تمام خشمی که در وجودش غوطهور بود رو همگی در دستاش جمع کرد و با پایین کشیدن دستگیره در، محکم اون تیکه فلز بینوا رو هل داد. پدرش درحالی که با صورت استخوانی شکل و چشمانی همرنگ با پسرش که پشت عینک مطالعه ریزتر نشون داده میشد نگاهی به یونگی انداخت. خشن و عصبی به نحوی که انگار داشت سعی میکرد این بیادبی یونگی رو نادیده بگیره و بیاهمیت، به بقیهی کارهاش رسیدگی کنه. اما یونگی به ستوه اومد که چطوری پدرش همچنان خونسردانه نشسته بود و داشت نامههایی که از ایالتهای مختلف به دستش رسیده بود رو مطالعه میکرد.
_نمیخوای بدونی حال پسر کوچیکترت چطوره؟
امپراطور که مثل قبل سرش تو کاغذهای تایپ شده بود بدون اینکه نگاهی به پسرش بندازه جواب داد:«جیمین با اون زخم سطحی جونش رو از دست نمیده.»
_میتونم بپرسم چرا محافظت با اینکه دید جیمین داشت به سمتش میدوید باز هم بهش آسیب زد؟
اینبار تن صداش رو کمی بالا برد. دستاش میلرزید و نمیدونست از خشم است یا ترس ولی این رفتار خونسردانه پدرش، هم براش ترسناک بود هم روی اعصاب. پادشاه کاغذ بین انگشتاش رو پایین انداخت و نگاهی به یونگی کرد. نگاهی که در عمقش میتونستی بفهمی هر چیزی براش با ارزشه به جز کوچیکترین فرزندش.
_خودت رو داشتی برای اون پسر بیلیاقت به آب و آتیش میزدی. نزدیک به سه ماه از من فرار میکردی و وقتی پیدات کردم در کمال پرروییات تو روی من ایستادی. حالا هم که کاری به تو و اون موش کوچولوی پشت سرت ندارم ایستادی و منو بخاطر محافظم سرزنش میکنی؟»
از جاش بلند شد و سمت یونگی قدم برداشت:«نمیتونی حس کنی یکم بیش از حد خودت داری گستاخ میشی یونگی؟ من تو رو اینجوری بار آوردم که یه روز بخاطر عشق به همجنس خودت کل مملکت و از همه مهمتر خانوادت رو دور بندازی؟»
_تو چرا نمیفهمی که من بدرد سلطنت تو نمیخورم؟! من مثل تو نیستم که به راحتی خون بریزم و باز هم بدون هیچ عذاب وجدانی نفس بکشم، پدر!
کلمه پدر رو از عمد محکم کشید و درکمال جدیت به چشمهای پدرش خیره شد. مرد بزرگتر آه خستهای کشید و عینکش رو از روی چشماش برداشت. از این بحثهای تکراری بیش از حد خسته شده بود. از اینکه پسرش براش آبرو نذاشته بود و مهمتر از اون با این دنیا کنار نیومده و اون رو درک نکرده. نگاهش بالا اومد و با تیلههای قهوهای رنگ چشماش خیلی سرد و جدی به یونگی نگاه کرد.
_من نمیدونم تو چی از من میخوای یونگی ولی تنها چیزی که من ازت درخواست کردم این بود که جانشین مناسبی برای امپرا-
_نهههه نه نه و نه! من نمیتونم این درخواست شما رو قبول کنم مگه نمیبینید همین الان هم پادشاهیتون اونقدر به فساد کشیده شده که همه حتی جلوی چشمتون دارن قصد جون پسرتون رو میکنن و شما هم عین خیالتون نیست!؟
STAI LEGGENDO
✨New born star ✨ (kookgi)
Fanfictionنام فن فیکشن: ستاره ی تازه متولد شده کاپل: کوکگی (یونکوک،یونگی باتم) ژانر: علمی تخیلی، فانتزی، هیجان انگیز، عاشقانه، اسمات خلاصه: قطره قطره خون میچکید از امپراطوری که ده منظومه و صد ها سیاره رو دربر گرفته بود در پی فرار و نجات پیدا کردن دیگر فایده...