S 01 - E 03

223 61 130
                                    

«روزی که راجع به رابطه جنسی فهمیدید رو یادتون میاد؟... شاید بدترین روز عمرم بود!»

جونگ کوک کوله پشتی سرمه‌ای رنگش رو کنار در اتاقش انداخت و خودش رو روی تخت پرت کرد. به سقف خیره شد و بعد از نفس عمیقی، به هفت سال قبل، یعنی شش سالگیش برگشت:

"""""

پاهای کوچیکش رو به آرومی از در اتاق بیرون گذاشت و با عصبانیتی که نمیدونست دقیقا به چه علت به سراغش اومده، از اتاقش خارج شد.

چشم های پف کرده و نیمه بازش رو با دستهای کوچیکش مالید و در حالی که کمی تلو تلو میخورد، جلو رفت. همیشه همین بود. هر شب موقع خواب از مادرش قول میگرفت که نره و کنارش بخوابه، اما وقتی نصفه شب بیدار میشد و جای خالیش رو میدید، در یک لحظه عصبانیتی معادل یک شوک عصبی بهش وارد میشد!

امشب دیگه تصمیم گرفته بود نیاز شدیدش به خواب رو نادیده بگیره و به سراغ اتاق خواب مادرش بره تا اعتراضش رو نشون بده. با دیدن چراغ روشن اتاق، ابروهای کم پشتش تو هم گره خورد و قدمهاش سرعت گرفت. همزمان با خشم، غصه و تنهایی هم سراغش اومده بود و نفهمید دقیقا چه زمانی اولین قطره اشک روی گونه هاش سر خورد.

در اتاق پدر و مادرش باز بود و بدون فکر کردن به اینکه باید در بزنه و ورودش رو خبر بده، وارد اتاق شد اما جلوتر نرفت. اون اتاق، قبل از ورود به قسمت اصلی، بخش راهرو مانند دو سه متری داشت. قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، پدرش رو دید که از سمت دیگه اتاق با حوله تن پوشی، به سمتش اومد و با دیدن جونگ کوک سعی کرد طرفین حوله رو بهم برسونه اما جونگ کوک تونست تن برهنه اش رو ببینه! هرچند که اون مرد با این استدلال که اون بچه خوابالو بود و چیزی یادش نمیموند، برای پرت کردن حواسش، خنده ای مصنوعی سر داد:

-جونگ کوک؟ چرا اینجایی؟

اما اون پسر که حالا اخمو تر و متعجب تر شده بود، با نگاهی شوک زده به پدرش، جلوتر رفت و وارد فضای اصلی اتاق شد و چیزی که نباید رو دید!

زنی که با دیدن پسرش، روی تخت نیم خیز شد و پاهاش رو بهم چسبوند و بدنش رو با دستهاش پوشوند.

جونگ کوک بدون اینکه چیزی بگه، با دیدن لکه های قرمز رنگ روی ملافه سفید، با این تصور که پدرش آسیبی به مادرش وارد کرده، عقب عقب رفت.

مرد با دیدن صورت ترسیده پسر، نزدیکش شد تا آرومش کنه اما جونگ کوک با اشکهایی که شدت گرفته بودند، قدم های بلندتری برداشت اما پاش به چیزی گیر کرد و زمین افتاد.

پدرش زودتر نزدیکتر شد و از جا بلندش کرد.

-نه... برو اون ور... با من کاری نداشته باش!

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now