" فـرانسـه، مارسـی ۱۹۵۴ "در میان خیاباهان های سنگفرش شده مارسی قدم میزد و به دلیل سرما دست هایش را داخل جیب کتش قرار داده بود هیاهوی جمعیت زیاد بود. او عاشق ساز ها بود و شیفته پیانو .
پیانو برای او حکم زندگی کردن را داشت و آنقدر با سازهایش زندگی کرده بود که میتوانست آشفتگی و سر و صدای مردم را هم به سازی تبدیل کند که فقط خودش میتواند آن را بنوازد.
او معتقد بود هر سازی خودش نوازندش را انتخاب میکند و جز او هیچکس نمیتواند کلاویه های پیانواش را لمس کند و نوازش وار آن را بنوازد.
اما عجیب بود؛ در میان همچین هیاهویی او فقط صدایِ طنین ویالونی را شنید و نگاهش معطوف به دخترکی شد که در گوشه ای از خیابان با صدای ویالون بی توجه به اطراف خود پیچشی همچون باله به خود میداد.
طوری غرق در رقص خود بود که گویی او هم در میان جمعیت آرامش خاصِ خودش را دارد، قطرهی اشکِ سمجی به روی گونههای یخ زدهاش جاری شد.
و زمزمهای زیر لب که همچون نسیمی بی صدا و تنها یک کلمه در قلب و ذهن تاریک و مُشوشِ دختر نجوا میکرد:
" جنی "آتش غم خاک خوردهِ قلبش شعله ور شده بود و بار دیگر تنها روحش بود که با بیاد آوردنِ عشق دیرینهاش پرواز کرد.
***
" بـرگه هـای کـاهـی ؛ پاریـس ۱۹۵۲ "
ضربانِ تندِ قلبـش اجازه تمرکز به او نمیداد، میخواست با دست هایش قلبش را چنگ بزند و ثابت نگهش دارد.
دیدن بدنِ بلوری و موجی از عطر یاس و بازتاب چشم گربهای و خمار دختریی که در آینه دید، باز هم میخواسـت بالهِ دختر مورد علاقه خود را ببیند، و پیچش بدنش رو بوسه بزند.
قدمی به سمت دخترک برداشت، هُرم نفس و ضربان قلب هایش قابل تشخیص بودند، درست همانند روزهای قبل.
نگاه خود را به چشمهای دختر که حالا ستارهای در آنها دیده میشد داد، کلمهای گفته نمیشد و این چشم ها بودند که صحبت میکردند.
انگشتان خود را قفلِ انگشتهایِ ظریف و کوچیک دختر روبه رویش کرد و بوسه لطیفی به روی پیشانی رنگ پریدهِ دختر نشاند.