صبح، ماه اکتبریکی داشت با ریتم ماژور شادی زنگ در رو میزد. جیمین چشماشو باز کرد. خونه ساکت بود و تاریکی کمرنگ و خنکای صبح روزی تعطیل رو داشت. جای کیم کنار دستش خالی بود. دیشب که همسرش پیشش نخوابید؛ مثل پسربچهای قهر کرده بود و اومده بود پیش جیمین. با هم الکل خورده بودند و نصیحتهای پدرانه کرده بود. فرد پشت در شروع کردن به در زدن. انگار که ساز کوبهای باشه. جیمین بلند شد و به طرف در رفت.
«چه خبره؟»جونگکوک پشت در بود. صورتش انقدر پف کرده بود که انگار لونه زنبور عسل رو دستکاری باشه. تهمایههای بوی الکل لا به لای عطر گرمش حس میشد.
«اومدم دنبال داماد.»یک چشم جیمین باز بود: «مامان باباش خونهان.»
جونگ کوک یک قدم عقب رفت و آب دهنشو قورت داد. یقش رو مرتب کرد. جیمین در رو باز کرد: «خاک تو سرت! نیستن. بیا تو.»شونههای جونگکوک از حالت قائم دراومد. داخل رفت و بدون در زدن وارد اتاق تهیونگ شد. خودش رو صاحبخونه میدونست. مایک پایین پلهها به ماشین تکیه داد بود و شکمشو میخاروند. جیمین لبخند زد:
«بیا تو ماکسیموس.»مایک به دور و بر نگاه کرد تا فردی که جیمین صدا زده بود رو پیدا کنه. کسی نبود: «باید زود بریم.»
جیمین بیرون اومد. دستاشو باز کرد و رو به آسمون روشن صبح چشمبسته نفس بلندی کشید. مایک گفت: «خوشحالی!؟»
جیمین با تعجب نگاهش کرد. سپیدهدم چشم باز کرده و توی هوای گرگ و میش، تو خلسه خواب و بیداری یاد نگاه شیفته یونگی روی خودش افتاده بود. مردی که از جیمین خودساخته بیتفاوت خواسته بود بهش تکیه کنه. بین خواب خندیده بود. مثل این که شیر و عسل داغ بخوره وسط سینهش گرم شد. مایک سرفه کرد:«بوداره!»
جیمین خمیازه کشید. جلوی مایک ایستاد و لبخند زد: «نترس ماکسیموس!»
مایک پرسوال نگاهش کرد. جیمین بغلش کرد. قدش تا سینه مایک میرسید. مثل مارمولکی کش اومده بود و دست دور گردنش انداخته بود. مایک ترسون و متعجب خم شد. جیمین روی سینه.ش لبخند زد و عقب رفت. «برو خونه جیمین!»
مایک بازوشو ول کرد. جیمین به سمت دیوار رفت. پاشو بلند کرد و خواست دیوار راست رو بالا بره.
«ریدم تو این پله ها!»مایک جلو رفت و سیخونکی بهش زد. جیمین تو جاش جنبید. مایک، جیغکشان مثل گربهای پرید؛ دو قدم عقب رفت. جیمین مثل عروسک روباتی به دیوار میخورد و توی جاش میدوید. باتریش که تموم شد، به سمت دیوار خم شد و ایستاد. مایک در حالی که یک پاش رو با فاصله طرف دیگه جوب کش آورده بود. پای دیگش رو کنار جیمین گذاشت و بازوش رو گرفت:
«جیمین پلهها اینوره!»جیمین گفت:«میگم!»
بعد با آب ناودونی که از لبه سقف خونه شره میکرد؛ صورتش رو شست و از پله ها بالا رفت. صورتش بیحس و خنثی شده بود. جیمینی بود صبح تا شب میدیدند.
«صبحونه آماده کنم؟»
YOU ARE READING
Haven [Kookv, Yoonmin]
Fanfictionزندگی عاشقان مقیم بلندیهای کالیفرنیا خلاصه: قصه مردی بد و مردی خوب؛ دوستی به عشق تبدیل میشه. کنارش قصه مردی خیلی بزرگسالتر و مردی جوون؛ عشقی که به دلبستگی میانجامه. «چرا؟ چون من زن نبودم؟» جونگکوک به خودش اومد و دید وسط داد و بیداد تهیونگ، دلش...