❓دروغگو❗

719 99 13
                                    

روز بعد*
خونه شخصی جونگکوک_ساعت ۰۶:۴۰
*جونگکوک*

با ورود جین به اتاق تونستم برای یه لحظه از دست افکار پریشون و شلوغم فرار کنم...
جین وقتی دید روی تخت نشستم تعجب کرد...
×واو!...توقع داشتم خواب باشی...از کِی بیداری!؟
+از دیشب
چشماش با شنیدن جوابم گرد شد
×از دی...چی؟
+نتونستم بخوابم...
نگران اومد کنارم نشست و پرسید:
×چرا؟چیزی شده جونگکوک؟
+یادته گفتم آدرس محل کار تهیونگ و گیر اوردم
×اره
+میخوام امروز برم پیشش...میخوام باهاش حرف بزنم...
×درباره چی؟
+معلومه!میخوام ازش معذرت بخوام...میخوام رابطمون و درست کنم
×اینکه عالیه...برنامت چیه؟
+ساعت ۹ تو گالریش یه نمایشگاه برگزار میکنه...منم ساعت ۱۰ احتمالا برم اونجا‌...هوووف از عکس العملش خیلی میترسم...
×نگران نباش...اون پسر...تا جایی که به خاطر دارم عاقل و فهمیده بوده،اهل خشونت نیست...هرچند نباید توقع خوشرویی ازش داشت...ولی ناامید نشو

سری به نشونه موافقت تکون دادم
×الانم برو یکم بخواب...اومده بودم تا باهم بریم شرکت ولی به پدرت میگم یکم مریضی و موندی تا استراحت کنی
(+پدر واقعا سختگیر بود و اصلا نمیزاشت از زیر کارا در برم و تو بدترین شرایطم باید میرفتم سرکار)
+حق باتوعه...ممنون هیونگ
نگاه اطمینان بخشی بهم کرد و گفت:
×تو میتونی پسر...تاجایی که میتونی باهاش صادق باش...حس بهتری بهش میده
+فهمیدم
بعد از اینکه لبخند دلگرم کننده ای زد رفت و کمی بعد صدای در خونه خبر از رفتنش داد...گوشیم و برای ساعت نه و ربع کوک کردم و لای پتو خزیدم تا یکم بخوابم...
.
.
.
.
خونه مشترک کیم و پارک_ساعت ۰۷:۰۰

بوی خوش غذا بینیشو قلقلک داد و باعث شد پلکاش از هم فاصله بگیرن،خمیازه ای کشید و روی تخت نشست
سرش و چرخوند و گوشیش و از رو پاتختی برداشت...بعد اینکه ساعت و چک کرد بلند شد و حولش و برداشت و راهی حموم شد...دوشی گرفت
 
موهاش و خشک کرد و وارد کلوزت شد و بلوز یقه اسکی و شلوار مشکی برداشت و تنش کرد و بعد از بستن کمربند مارک و انداختن دو گردنبند کت زمستونه اش و رو دستش انداخت و از اتاق خارج شد...
پله هارو دوتا یکی طی کرد و تو چهارچوب آشپزخونه ایستاد و با لبخند به کیتنش خیره شد
درحالی که هدفونای گربه ایش رو گوشاش بود و حرکات ریزی میزد صبحونه رو آماده میکرد و متوجه حضورش نشده بود...

_صبح بخیر کیتن
جیمین شوکه سرش و بالا گرفت و با دیدن ته هدفون و خاموش کرد و اونو از گوشاش کند و با لبخند گرمی گفت:
÷صبح بخیر...زود بیدار شدی
_اوهوم برای امروز هیجان زدم
÷خوبه...خوشتیپ شدی...
لبخند ته پررنگ تر شد کتش و روی صندلی گذاشت و رفت سمت جیم و دستاش و دور کمرش حلقه کرد
_ممنونم بیبی...بوس صبح بخیرم و نمیدی؟
جیمین خنده کوتاهی کرد
÷بوس شبخیر شنیده بودم ولی صبح و نه!
_یعنی نمیخوای بهم بدی؟!
جیمین سری تکون داد و گفت:
÷معلومه که میدم و سرش و جلو برد لباشو نرم رو لبای ته گذاشت...
بی حرکت لباشون و روهم نگه داشتن و بدون اینکه زبوناشون و دخالت بدن از گرمای هم لذت بردن...
طولی نکشید که از هم جدا شدن...

♦️♥️Red Apple♥️♦️Where stories live. Discover now