#پارت27
هلن به معنای واقعی رقت انگیزه!
نگاهی به هلن کرد و اینبار بلند تر توی سرش اعلام کرد که چقد رقت انگیزه!
تیکه های شکسته ی صندلی رو در آغوش کشیده بود و درست مثل یه بچه ی سه ساله بلند بلند گریه میکرد
دیان صبر طلب میکرد برای حداقل چندروزه آینده
خودش را سرزش میکرد؛ به او چه مربوط بود که هلن را به کارگاهش اورده بود
اصلا برای چه برای دعوا با ان اِریس نفرت انگیز و گلایل بازگشته بود؟
صدای گریه ی هلن بلند تر شد و تکه های شکسته ی صندلی را بیشتر در آغوش گرفت
و دیان در این فکر بود که این دختر واقعا کارگاهش را به معنای واقعی نابود کرده بود
شاید اگر اسلیوش بود اورا دار میزد و دم کارگاهش آویزان میکرد تا درس عبرتی شود
کلافه چشم هایش را روی هم فشرد و همانطور که کیسه ی پر از خرده چوب و شیشه را بیرون میبرد سعی کرد جلوی افکار سادیمیاش را بگیرد و به یاد بیاورد هلن شرایط سختی را میگذراند
و کمی، فقط کمی درکش کند
درک کردن!
اینکار محال ممکن بود از دست دیان دژاردین بر بیاید!
پس دقیقا طبق رفتار خودسرانه اش طلبکار بالای سر هلن ایستاد: میشه گریه نکنی؟!
اون از دیشب که نزاشتی بخوابم اینم از الان
بدعنق شده بود و غرغرو
هلن معترض با صدای گریهاش گفت: تو توی خواب بهم لگد زدی!
دیان حق ب جانب گفت: چون اومدی رو تختم و ناموسمو دستمالی کردی
هلن بلند تر گریه کرد: تو خیلی بدجنسی!
زمین فاکی اینجا بدون هیچ چیزی خیلی سفته!
دیان اولین بار بود از زبان دختر لوس و خجالتی و با ادب فحش میشنید: خیله خب
ول کن اینارو
بیشتر خراب نکنی نمیخواد جمع کنی
هلن محکم تر چوب صندلی را چسبیدو مغموم گفت: نه نمیخوام
مال خودمه!
سپس با بغض روی زمین دراز کشیدو ارام اشک ریخت: رقت انگیز یا نیازمند ترحم؟
دیان فحشی به خودش داد و هلن را بلند کرد: این اولینو اخرین باره که قراره چنین لطفی بهت بکنم
سپس هلن را با تکه چوبش روی تخت سرمه ای رنگ گذاشتو تاکید کرد: تکون نمیخوری جهت ملافم عوض نشه
دماغتم نمیخوره ب پتوم
سرتم روی بالشتم زیاد جابه جا نمیکنی!
هلن در سکوت و با شادی کمی گفت: باشه
دیان کنارش دراز کشید؛ دلداری دادن یکی دیگه از کارایی بود که از دست دیان بر نمیامد
ولی روح هلن بدجوری آسیب دیده بود و خودش هم نمیدانست چرا برای این دختر غریبه انقدر توجه مصرف میکند
مردد دستش را روی بازوی هلن گذاشت: خب ببین
آدما...آدما تو زندگی همیشه از جایی بهت زخم میزنن که فکرشم نمیکنی
دقیقا اون ادمایی که یه روز بیشتر از جونت بشون اعتماد داشتی یهو یکاری بات میکنن که بارش تا اخر عمرت روی دوشته
هلن که پرده ی اشک جلوی چشمش را گرفته بود گفت: دقیقا همون ادمه که الان دلم هواشو کرده
دیان میفهمید چه میگوید ولی قرار نبود نشان دهد
از توی کشوی پا تختی ارام بخش را برداشت: اگه بخوای ففط یکی! دیشب همش داشتی تو خواب زر زر میکردی
هلن لبخند محوی زد: ممنون
قرص را در دهانش گذاشتو بدو آب پایین داد
دیان بازویش را طوری که زخم هایش اذیت نشوند فشرد: هلن؟
تو باید توی چنین شرایطی فقط به یاد داشته باشی هیچکدوم از اینا تقصیر تو نیست!
باور کن تو این شرایط بعد از خشمو ناراحتی چیزی که میخوردت سرزنش کردن خودته
هلن تکه چوب را در آغوش فشرد و با صدای بیحال ناشی از گریهاش نالید: دیان؟!
میدونم خیلی داغون و لوسم یا حتی بی دستو پا
ولی از همه چیگذشتم!
از همه چی!
فقط واسه اینکه باهاش باشم
چرا؟
سمت دیان برگشت و در چشمانش مستقیما نگاه کرد
نگاهش پر از عجزو ناامید و دلشکستگی بود: چرا؟
دیان آرزو کرد جوابش را میدانست؛ تنها کاری که توانست بکند در آغوش کشیدنش بود
با بلند شدن گریه ی هلن تاکید کرد: تا وقتی اشکات روی پیرهنم بریزه و نه روی تخت مشکلی نداریم باشه؟
هلن خنده ی کوچکی کرد: باشه
و فکر کرد دیان واقعا بوی خوبی دارد
مطمئن نبود این بوی لباسش است یا بدن گرمشقشنگا ووت و کامنت و معرفی به دوستاتون فراموش نشه💜
أنت تقرأ
Fingers
عاطفيةدستش را خشن میان شیار کصش کشید: لذتی نبردی؟ میان پایش هنوز مرطوب بود چوچولش را فشرد و خیره ی چهره ی جمع شده از درد هلن شد: میخواستی نجات پیدا کنی؟ نمیخواست خودش که میدانست نمیخواست به نفس نفس افتاد: نه لبخند زد: دختر هورنیه من لبانش را به دندان کشید...