15.

130 31 33
                                    

سه سال بعد:

"حس می‌کنم که تیونگ هیونگ، هنوز هم یه مقدار از دستم ناراحته."

دوست بی‌حوصله‌ش، در حالی که داشت پس مونده‌ی خوراکی‌ها رو به آشپزخونه انتقال می‌داد، گفت.

"و می‌تونم بدونم که چه چیزی باعث شده تا چنین فکری بکنی؟"

سرش رو تکون داد تا موهای بلند و صورتی رنگش، از جلوی چشمش کنار زده بشن و بعد جواب داد.

"رن...تو خودت هم شنیدی که امشب بهش اشاره کرد."

پسر بزرگتر متوقف شد و بعد از خم شدن روی کانتر، آرنج‌هاش رو روی اون تکیه زد.

"بهش حق می‌دم. محض رضای خدا، جم...تو دیر به مراسم ازدواجش رسیدی! حتی تن و جانی هم، خودشون رو یک روز زودتر رسوندن."

ظرف‌ها رو بر خلاف تصمیمی که دو دقیقه‌ی قبل داشت، نَشُست و بعد از رها کردنشون توی سینک، به تقلید از دوستش به کانتر تکیه زد.

"چون من کره نبودم. از کجا باید می‌دونستم که پروازم قراره انقدر تأخیر داشته باشه؟ این رو هم در نظر بگیر که الان یک ماه از اون موقع گذشته و هنوز ازم ناراحته."

رنجون با لحن تمسخر آمیزی، گفت.

"آره...چون رفته بودی ایتالیا خوش گذرونی. جم، واقع‌بین باش. تو حتی لباس‌هات رو هم عوض نکرده بودی و عملاً آبروش رو بردی."

شونه‌ای بالا انداخت.

"بهتر از اینه که مثل تو گوشه‌ی خونه بشینم و با دیوارهام، از تنهایی لذت ببرم. و تو خودت هم می‌دونی که فرصتش رو نداشتم."

پسر مقابلش لبخند کجی زد و با طعنه گفت.

"اوه، ببین چه کسی این حرف رو می‌زنه؟ خودت هم قبل از این سه سالی که تمامش به مسافرت گذشت، یه افسرده‌ی منزوی بودی."

با شنیدن صدای پارسی در نزدیکیش، نگاهش رو از رنجون گرفت و به سگ قهوه‌ای رنگش داد.

روی دو زانوش خم شد و دستش رو بین موهای نرم حیوان خونگیش فرو برد و نوازشش کرد.

"من نمی‌فهمم که مشکلت با مسافرت رفتن من چیه، رن."

صدای گرفته‌ی پسر بزرگتر، در جوابش به گوش رسید.

"چون هر دفعه می‌ری و این موجود پر سر و صدات رو می‌اندازی رو دست من تا خونه‌م رو شلوغ کنه. پانسیون کوفتی برای همین مواقع اختراع شده."

لبخند ملایمی روی لب‌هاش نشست و ایستاد.

"چرا تظاهر می‌کنی که ازش بدت می‌آد؟"

و چند دقیقه‌ی بعد از اون، به سکوت گذشت و سوالش بی‌جواب موند.

سرانجام با شنیدن صدای رنجون، سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به دوستش داد.

𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora