[ 𝑵𝒐𝒕𝒆 49 ]

845 196 67
                                    

به پسرک نیمه هوشیار روی تخت اجازه نداد چیزی بگه و سریع اتاق رو ترک کرد اما چیزی نگذشت که با دکتر و پرستارها برگشت.

بعد از معاینه، دکتر نگاهی به برگه‌های پرونده‌ی فلیکس کرد. هم هیونجین و هم پسرکش داشتن با استرس به دکتر نگاه میکردن و بالاخره، بعد گذر دقایقی، مرد مسن به حرف اومد.

- خوبه که بهوش اومدی... اگه قرار بود بیشتر از اینا بیهوش باشی خطر جدی ای بود ولی خب... بخیر گذشت.

- می‌تونه بره خونه؟

هیونجین پرسید دکتر سرش رو به طرفین تکون داد. از نظرش، مرد روبروش زیادی عجول بود!

- بخاطر دیر به هوش اومدنش باید چند روزی رو تحت مراقبت ما باشه. من و پرستارها باید از سلامتش مطمئن بشیم.

- اگه می‌شه لطفا تا فردا معاینات نهایی رو انجام بدین و برگه‌ی ترخیصش رو امضا کنین. دوست ندارم بیشتر از این تو این فضا بمونه

- ولی نیازه که کادر ما...

- بهترین پرستار و پزشک رو براش به خونه میارم. از این لحاظ خیالتون راحت باشه دکتر

هیونجین با اطمینان وسط حرفش پرید و فلیکس دید که اقتدار همیشگی‌ش و اعتماد به نفسش کم کم داره برمی‌گرده و باهاش مشکلی نداشت.

- خیلی خب. من تا فردا معاینه‌اش میکنم و اگه شرایطش برای خروج از بیمارستان مساعد بود، می‌تونید ببریدش.

هیونجین سری تکون داد و به فلیکس نگاه کرد. لبخند اطمینان بخشی بهش زد و انگشتاش رو نوازش کرد. می‌تونست شوق و انگیزه رو توی چشمای خسته‌ش و خمارش ببینه. اما به هرحال، عزیزترینش اونجا بود و حس لامسه‌ی پاهاش برگشته بود و هیونجین به‌جز این، هیچی از دنیا نمیخواست.

بعد از اینکه دکتر معاینات نهایی رو انجام داد و همراه پرستارها از اتاق خارج شد، پسر بزرگتر دست فلیکس رو مثل شی با ارزشی که سالها دلتنگش بوده، گرفت و از حس گرمای دستش لذت برد. پسرکش حالا با چشم‌های باز داشت نگاهش میکرد...

- حالت بهتره؟

فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد. مردش کمی خسته بنظر میرسید و زیر چشمش گود افتاده بود. خود فلیکس هم آنچنان خوب نبود.هنوز حس کرختی بدی توی وجودش داشت. لب‌هاش خشک بودن و سرش کمی گیج میرفت. محیط اطرافش رو تار میدید و این دید ناواضح شامل هیونجین هم میشد بطوری که هرچی زور میزد نمیتونست خال زیر چشم پسر بزرگتر رو ببینه...

- آره. اما تو خسته بنظر میای. تمام مدت اینجا بودی؟

- آره شاپرک... زیبای من چطور میتونستم از اینجا برم وقتی بخشی از وجودم اینجاست؟ نمیدونی تا وقتی بهوش اومدی چی کشیدم. انقدر دلتنگ دیدن برق نگاهت بودم‌که داشتم دیوونه میشدم

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now