Part 1.

29 3 2
                                    


تا حالا شده پس زده بشی؟! اون هم توسط آدم‌ها. آدم‌هایی که یک روز فکر می‌کردی چقدر براشون اهمیت داری اما بعد فهمیدی تمام رفتار‌هاشون فقط یه حس ساده بوده، یه حس انسان دوستانه.
پس زده شدن مثل یه غذایی‌ای که کسی دوستش نداره، مثل رنگ مویی که از مُد در اومده، مثل خوراکی که بدمزه‌اس و مثل لباسی که رنگ و روش رفته و دیگه به چشم کسی نمیاد.
شده کسی نخوادت؟! بمونی ته ویترین و خاک بخوری؟!
شده انتخاب هیچکس نباشی؟! شده همه ازت بیزار باشن؟!
شده آدم‌های مهم زندگیت به فکر دور انداختنت از زندگیشون باشن؟!
شده هرشب با بغض بخوابی و کابوس ببینی؟!
شده وقتی صبح بیدار میشی ببینی بالشت زیر سرت غرق اشک‌هایی شده که حتی متوجه‌اش نشدی؟!
شده صدای شکستن قلبت رو بشنوی و دَم نزنی؟! بعدش جوری وانمود کنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟!
شده دلت بخواد فریاد بزنی و بگی بابا منم هستم، من اینجام منو ببینید.
دارم توی باتلاق تنهایی دست و پا می‌زنم و هیچکس به دادم نمی‌رسه. دارم غرق می‌شم و هیچکس نیست نجاتم بده.
از شب‌هایی که مجبور می‌شم صورتم رو توی بالشت فرو ببرم تا کسی صدای گریه‌ام رو نشنوه،
از شب‌هایی که مجبور می‌شم خودم رو بزنم به خواب تا کسی قرمزی چشم‌هام رو نبینه،
از شب‌هایی که احساس می‌کنم آخرین روز عمرمه متنفرم...

پارک جیمین از مرداب تنهایی

من دیوانه نیستم...
2/10/2018
" فلش بک "
اسپانیا، گرانادا، تیمارستان وُلترام

نگاهش روی دیوار‌های سفید اتاق قفل شده بود. نه پنجره‌ای، نه نورگیری. فقط یک هواکش که صدای قار قارش مدام توی اتاق پخش میشد و سوهان روح پسرک بخت برگشته‌ی مو نقره‌ای بود. چرخی زد و روی پهلوی دیگه خوابید. همونطور که به دیوار مقابل زُل زده بود، زیر لب زمزمه کرد:
+ منکه دیوونه نیستم، پس چرا اینجام؟!
این سوال هر لحظه‌ی جیمین از خودش بود. اون دیوونه نبود پس چرا توی تیمارستان بستری بود؟! چرا باید مدام دارو مصرف می‌کرد و مثل یک جنازه به خواب عمیقی فرو می‌رفت؟!
+ تنهایی رو دوست دارم اما این یخورده زیادیه.
بغضش رو فرو خورد و قطرات اشکی که از گوشه‌ی چشم‌های درشتش روی لباسش سقوط کرده بود رو پس زد:
+ مامان صدامو می‌شنوی؟! همه‌‌ی دیوونه‌ها مثل منن؟!
دوباره چرخی زد و اینبار به پشت خوابید. دست‌هاش رو زیر سرش بهم قلاب کرد و بازدمش رو بیرون فرستاد. خیره به سقف اتاق دوباره زمزمه کرد:
+ می‌دونی چیه مامان؟! چند روزی میشه به فکر فرارم. البته نه فرار از اینجا، فرار از خودم. فرار از دست افکارم که مثل یه خوره به جونم افتادن و دارن مغزمو می‌جوئن. آدولفو راست می‌گفت، آدم‌هایی که زیاد کتاب می‌خونن بلاخره یک روزی دیوونه میشن و عقلشون رو از دست میدن. اما از نظر خودم من دیوونه نیستم فقط نمی‌دونم چطوری ثابت کنم.
تو یک حرکت، روی تخت نشست و کتابی که به تازگی از کتابخونه‌ی تیمارستان قرض گرفته بود رو از زیر بالشتش برداشت. البته اون کتابخونه، مختص به کارکنان اونجا بود و اگه متوجه میشدن یکی از بیمار‌ها چنین تقاضایی کرده کارش ساخته بود. اما از شانس خوبش، آقای لئوناردو که جیمین رو خیلی دوست داشت گاهی براش کتاب میاورد.
لبخند محوی زد و کتاب رو باز کرد:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 09, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Falling ApartWhere stories live. Discover now