پس گریه نه!

808 129 176
                                    


تمام دو روز گذشته رو داشت به سوپرایز برای تولد جیمین فکر میکرد, حتی الان هم که منتظر اتمام تمرین سولوی پسر بود... جونگکوک ترجیح میداد خودشو جیمین تنهایی تولدش رو جشن بگیرن, و از اونجایی که هم خودش و هم دوست پسرش, گذروندن وقت کنار همدیگه رو دوست داشتن, مطمئن بود جیمین هم از این ایده خوشش میاد.

با دستهایی که دور زانوهاش حلقه شده بود, و یه لبخند محو بخاطر صدای زیبای جیمینش و چشمهای قلبیش, روی زمین کنار استیج نشسته بود. هر از گاهی جیمین هم بهش نگاه میکرد و لبخندی تحویلش میداد.

با دستی که به شونش خورد, سرش رو به عقب برگردوند. جین با لبخند شیطنت آمیز روی لبهاش, به جونگکوک نگاه میکرد.

+ پاشو بیا اون پشت باید صحبت کنیم.

جونگکوک نگاه مرددی به جیمین انداخت. دوست نداشت تا قبل از تموم شدن تمرین جیمین از جاش بلند شه: باشه هیونگ... تمرین جیمین تموم شد میا...

جین دستهای جونگکوک رو کشید تا به زور اون بانی عضله ای رو از جاش بلند کنه... محض رضای فاک جونگکوک چطور هرروز سنگینتر از روز قبلش میشد؟!

+ یااا... میگم همین حالا باید حرف بزنیم...

جین گفت و ارومتر ادامه داد: درمورد تولد جیمین.

گوشهای جونگکوک به محض شنیدن اسم جیمین تیز شدن... حالا که از موضوع خبردار شده بود, بدون مخالفت از جاش بلند شد و بعد از تکون دادن دستهاش برای جیمین, همراه جین به سمت بک استیج رفت.

.

.

.

.

_ اوه... برای همینه که وقتی جیمین سر تمرینه داریم این کار رو میکنیم؟

جونگکوک با خوشحالی و ذوق زیاد پرسید... به بک استیج که رسید, متوجه شد قراره با خوندن تولدت مبارک به زبون عربی, جیمین رو سوپرایز کنن... جونگکوک میدونست جیمین با این کار واقعا شاد میشه... پس برنامش برای تایم استراحتش, تمرین خوندن تولدت مبارک بود... میخواست به بهترین نحو, این رو برای دوست پسرش اجرا کنه... هرچند اون سوپرایز دونفرشون سرجای خودش قرار داشت.

اعضا به راحتی گفتن اون جمله رو یاد گرفتن ولی جونگکوک نمیدونست چرا این برای خودش انقدر سخته... طوری شده بود که توی توالت, موقع غذا خوردن, زمان ورزش کردن هم مشغول زمزمه اون جمله بود... البته حواسش بود که جیمین پیشش نباشه.

فردای اون روز, وقتی گریمش تموم شد و به اتاق استراحت رفت, برای اخرین بار مشغول تمرین اون جمله بود. یونگی و تهیونگ هم با اتمام گریمشون, برای کمی استراحت به اون اتاق رفتن که با زمزمه های جونگکوک روبرو شدن... یونگی سری از روی بیچارگی تکون داد و تهیونگ هم با ذوق موبایلش رو روشن کرد تا از این جونگکوک فیلم بگیره... مطمئنا میتونست بعدا کلی جونگکوک رو اذیت کنه و ازش باج بگیره... و همینطور فیلم رو به سولمیتش نشون بده تا اون هم ذوق کنه.

(Damn chocolate)شکلات لعنتیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora