نمیدونست چطور و حتی با چه بهانهای از اتاق پذیرایی بیرون اومد.
بعد از حس داغی که لبهای اوزویی روی پوستش به جا گذاشت، حس میکرد گوش هاش کر شده. فقط صدای قلبش رو میشنید که دیوانه وار به سینهش میکوبید. نهایتا به سختی و به طور محوی صداهای دیگه ای مثل صدای دخترای دیگه رو شنید که اعتراض میکردن و اونا هم توجه میخواستن.
و حالا که بالاخره به اندازه کافی دور شده بود و توی راهروی طبقه بالا بود، تازه چشم هاش متوجه همه جا شد و تازه صدای قلبش کمتر شد و به گوش هاش اجازه شنیدن صداهای اطراف رو داد.لحظهای وسط راهرو ایستاد و نفس عمیقی گرفت تا آروم تر بشه. دستش رو زیر گوشش کشید، دقیقا همونجایی ک اوزویی بوسیده بود.
اوزویی لعنتی!
این کارهای غیرقابل پیش بینی و ناگهانیش هیچوقت قرار نبود تموم بشه، حتی توی چنین موقعیتی! این کاراش واقعا شرایط رو برای کیوجورو سخت میکرد. همینجوریش هم کنترل احساساتش که روز به روز سرکش تر میشدن سخت بود!
از طرفی حس کلافه کننده و بدی به وجودش نفوذ کرده بود. اینکه اوزویی بین اونهمه دختر جا خوش کرده بود به اندازه کافی آزاردهنده بود، حالا اینکه رفتاری که با اونا داشت رو هم باهاش داشته باشه بدترش میکرد.
میدونست که نباید این کارش رو جدی بگیره و حتی ذره ای فکر کنه که اوزویی هم نسبت بهش مشتاقه، چون میدونست اون این رفتار رو با بقیه دخترا هم خواهد داشت. معلوم نبود وقتی کیوجورو از اون اتاق بیرون اومد، چندتا از اون دخترا گفتن که اونا هم یه بوسه میخوان! و مطمئن بود اوزویی با اونا هم همینکار رو میکنه...
میدونست که همهی اینا بخاطر مأموریت و پیدا کردن فرصت و موقعیته...!
چشماشو روی هم فشار داد. کمی سرش رو به طرفین چرخوند تا این افکار رو کنار بزنه. اوزویی هیچوقت نمیفهمید که با این کارش چه احساسی به کیوجورو داده و کیوجورو هم هیچوقت قرار نبود چیزی بهش بگه.
راهش رو ادامه داد و راه پلهی دیگری که به طبقهی بالاتر میرفت رو طی کرد. با تشکر از اوزویی و معرکه ای که گرفته بود، راهروها واقعا خلوت بود و طبقه آخر هیچکسی نبود.
قدم هاش رو به سمت اتاقی که اون دختر رو درونش نگه میداشتن برداشت. حین راه رفتن کمی اطرافش رو از نظر گذروند تا زنی که صبح از اون اتاق مراقبت میکرد رو پیدا کنه، اما کل طبقه خالی به نظر میرسید.
با خودش فکر کرد شاید از مراقبت کردن از یه متخلف خسته شدن و این بار میخوان با رها کردنش تنبیهش کنن...! در هر صورت، اگه میخواست بازم فرار کنه که برنمیگشت...بهرحال فرصت خوبی بود. دستگیره رو گرفت و در کشویی رو به سمت راست کشید تا ببینه هنوز قفله یا نه، و همونطور که حدس میزد، در قفل بود.
لحظهای مکث کرد. زیاده روی بود اگر قفل رو بشکنه؟ هرچند که میتونست به راحتی بهانهای برای این کارش پیدا کنه...
ESTÁS LEYENDO
The Sound of The Flame
Fanficاوزویی به محض تموم کردن مأموریتش، یه مأموریت دیگه میگیره : ″ رفتن به دنبال رنگوکویی که خیلی وقته توی مأموریته و خبری ازش نیست ″ اما وقتی به منطقه سرگرمی یوشیوارا که محل ماموریت رنگوکو بود میرسه، چیز غیرقابل پیش بینی ای میبینه... رنگوکو که لباس های م...